بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

آدمی اما همانی نیست که...

آدمی خیانت می کند، حتی به ریشه هایش. آدمی بر می گردد، حتی به کسانی که به آنها خیانت کرده...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۳ ۰ نظر
آ و ب

نیکوتین استاندارد...

می گوید به دختر آینده ات رحم کن و نمی داند که این حرفش فقط میزان مصرف وینستون قرمز را در من بیش تر می کند...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

تو با...

آیینه با تنهایی اش مرا شلاق می زند، امید با ادایش...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۸ ۱ نظر
آ و ب

باران، آلزایمر و جاودانگی...

و زنی به حزن آغشته در زیر باران بی امان موهایش را می فروخت....

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

آه که فاصله هایت چه زیبایند...

تو دلیل لکنت لاله ها بودی...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر
آ و ب

آه ای دختر زمستان...

زخم هایت آدمی را به رقص وا می دارد. رقصی مستانه و سرخوشانه. در زیر باران.  در درون مه. در هنگام سحر. زیر تاریکی مطلق شب...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

سیگار با طعم دارچین...

این گیجی و منگی ای که پس از کشیدن یه نخ سیگار بعد مدت ها میاد سراغم رو دوست دارم. یا سردردی که پس از خوردن چهار پنج پیک ویسکی آدم رو کلافه می کنه. حتی دودی که بعضی وقتا می پره توو چشم آدم و باعث میشه آروم یه اشک بریزه. یا حتی اون موقعی که نمیدونم باید از کجا شروع کنم. این چیزا آدم رو یاد دوران معصومیت و بی تجربیگیش میندازن. دوران خامیش. مثل لکه های چرکی هستن که رو پیرهنت بیفتن و تو نمی تونی پاکشون کنی و تا آخر عمر باهات می مونن. این جور مواقع میخندم. بی دلیل. بی دلیل تر از این که آدم به دوران خامیش بخنده...
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

ای خاطره انگیز دوست داشتنی...

مرا در بوسه های شهوتناکش غرق می کرد. با لبان خیس و جهنمی اش. با لبانی که از آتش جهنم برخاسته بودند اما خیس بودند. با حرف هایش مرا به آسمان پرواز می داد. فرشته ای بود با ته لهجه شیطانی. آسمانی پر از رازهای زمینی. ارغوان گیسوانش اغواگرترین بودند. مرا پسرم صدا می زد. پسری که دستانش را می گرفت و چشمانش را می بست و به درون عریان ترین حالات تنش هدایتم می کرد. صراف انسان بود. چشم بسته می توانست جنس آدم ها را بشناسد. او مرا در مدتی کوتاه بزرگ کرد. چون دایه ای دلسوز. چون مادری مهربان. او بود که به من فهماند که زن شعری ست که کراهت دارد. هجاهای ابتدایی هم آغوشی را در آغوش او شروع کردم. بوسه را او به من آموخت. او بود که به من نشان داد چگونه می توان گیسوان زنی را چون بید مجنون دید. حالا او کوچیده. به دوردست ها. در فاصله هایی فراتر از یک بلیط. در زمانی فراتر از چندین ساعت. و مرا در این مه زار پر ابهام، در این جنگل پر راز، در این دریای مواج تنها گذاشته. چشمانش را در آن سو تر از بعد می بینم که می درخشند. درخشان تر از هر ستاره ای. و دست هایش نوید باران می دهند. و من بی چتر و بی ترس و بی هراس و بی دلهره می روم که در باران هایش به چله ی شکر بنشینم...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۱ ۱ نظر
آ و ب

بدان...

آبیِ خنده ی تو از آبی آسمان، آبی تر و از آبی دریا غلیظ تر است. نمی دانی. که اگر می دانستی از من دریغش نمی کردی...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

لعنت...

فرسوده کردن خود در جنگ بیهوده ی خواستن ها و نخواستن ها...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۶ ۱ نظر
آ و ب