آدمی خیانت می کند، حتی به ریشه هایش. آدمی بر می گردد، حتی به کسانی که به آنها خیانت کرده...
آدمی خیانت می کند، حتی به ریشه هایش. آدمی بر می گردد، حتی به کسانی که به آنها خیانت کرده...
می گوید به دختر آینده ات رحم کن و نمی داند که این حرفش فقط میزان مصرف وینستون قرمز را در من بیش تر می کند...
و زنی به حزن آغشته در زیر باران بی امان موهایش را می فروخت....
زخم هایت آدمی را به رقص وا می دارد. رقصی مستانه و سرخوشانه. در زیر باران. در درون مه. در هنگام سحر. زیر تاریکی مطلق شب...
مرا در بوسه های شهوتناکش غرق می کرد. با لبان خیس و جهنمی اش. با لبانی که از آتش جهنم برخاسته بودند اما خیس بودند. با حرف هایش مرا به آسمان پرواز می داد. فرشته ای بود با ته لهجه شیطانی. آسمانی پر از رازهای زمینی. ارغوان گیسوانش اغواگرترین بودند. مرا پسرم صدا می زد. پسری که دستانش را می گرفت و چشمانش را می بست و به درون عریان ترین حالات تنش هدایتم می کرد. صراف انسان بود. چشم بسته می توانست جنس آدم ها را بشناسد. او مرا در مدتی کوتاه بزرگ کرد. چون دایه ای دلسوز. چون مادری مهربان. او بود که به من فهماند که زن شعری ست که کراهت دارد. هجاهای ابتدایی هم آغوشی را در آغوش او شروع کردم. بوسه را او به من آموخت. او بود که به من نشان داد چگونه می توان گیسوان زنی را چون بید مجنون دید. حالا او کوچیده. به دوردست ها. در فاصله هایی فراتر از یک بلیط. در زمانی فراتر از چندین ساعت. و مرا در این مه زار پر ابهام، در این جنگل پر راز، در این دریای مواج تنها گذاشته. چشمانش را در آن سو تر از بعد می بینم که می درخشند. درخشان تر از هر ستاره ای. و دست هایش نوید باران می دهند. و من بی چتر و بی ترس و بی هراس و بی دلهره می روم که در باران هایش به چله ی شکر بنشینم...
آبیِ خنده ی تو از آبی آسمان، آبی تر و از آبی دریا غلیظ تر است. نمی دانی. که اگر می دانستی از من دریغش نمی کردی...