مرا فراموش کن، سوختنم را به یاد آر...
بستنی ها خوشمزه اند. سیگارها تلخ اند. عصرها دلگیرند. خرداد کثافت است...
به سان گریه ی مردی بی چشم در زیر باران. به سان گریه ی فرشته ای بی بال. به سان فریادهای مبهم شیطان. به سان اشکی که در درونت می ریزی. چه قدر معصومانه، چه قدر مظلومانه...
تو دریایی بودی که می خواست مرا در خود غرق کند. من، آخرینِ نگاهِ تحسین بار به آن دریا...
به سردردی عجیب دچارم. از جنس تلاش برای علت رفتن کسی که سال هاست نیامده..
چیزی شبیه به مرگ رخ داده بود اما هیچ کس نمرده بود...
تو خودت می دونی رئیس، توو این جور مواقع فوقش یه سیگار بیش تر روشن می کنی و یه سری حرفا توو درونت دفن میشن...
اگه بتونم بار دیگه یکی رو ببوسم، اگه بتونم بار دیگه یکی رو در آغوش بگیرم؛ شاید اون روز هم بتونم با همه ی رنگا آشتی کنم...