خداحافظ زوربا.
صدای آشنایی دارد نهیبم میزند که تو داری در پی باغ و بوستانی میگردی که باد سیاه و سرد بر آن نوزیده باشد و من دارم جواب میدهم که دارم در باغ و بوستانی میگردم که باد سیاه و سرد بر آن وزیده است. خاطرات و لحظات هم که البته میتازند و میگذرند و میآزارند. از میانشان زور یکی بر دیگران میچربد. شب یلدا. من هجده ساله. تک و تنها. یک کاسه انار. و تنها یک دیوار که مرا از دیگران جدا میکند. میخواهم که بخوابم، و خیلی هم زودتر از هر وقتی، هیاهوی حاضران آن سوی دیوار به گوشم میرسد. به تو حق میدهم صدای آشنا. همیشه همینگونه خواهیم ماند. قریب و غریب. آشنا و بیگانه. درختان خشکیده و شاخهها شکسته. اینجا گلی پامال شده و آنجا خار و خسی قد کشیده. میوهها؟ بهتر است حرفش را نزنیم، عزیزم، تو که از باد سیاه و سرد توقع میوه نداری؟...
نخند به ورق کشیدنم، پدرسگ، من از کجا و قمار از کجا، ها؟ تاکنون یک بار هم بازی نکردهام، تنها دلبستگیام به آن ورقهای جوکریست که در کیف پولم با خودم اینجا و آنجا میبرم، آنقدر دل و جرئت ندارم که تمام دار و ندارم را داو بگذارم، بله، آدم گاه کارهایی میکند که اصلاً دلش نمیخواهد، حتی گاهی کارهایی میکند که هیچ سررشتهای از آن ندارد، خنده هم دارد، مضحک است، اما به خواست من نیست، در توان من نیست...
تا امروز داشتم پرش میکردم، حالا دیگه کمکم باید به فکر خالی کردنش باشم. اما چی رو؟ نمیگوید. دستانش را باز میکند، به چهرهاش تهرنگی از افسوس میدود. میفهمم، حتی با اشاره، مخصوصاً با اشاره...
در کنار عقل زن و عقل مرد و عقل سیاستمدار و عقل روانشناس و عقل خرپول و عقل آخوند و حتی عقل فیلسوف و خیلی عقلهای دیگر، یکی هم هست به نام عقل گزارشگر فوتبال: عقل کسی که مجبور است اغلب اوقات بیش از یکونیم ساعت فک بزند، از دهان وارد شود و از جای دیگر خارج شود، به خاطرات خواهر و مادر برخی بازیکنان سرک بکشد، در اوقات بیهیجان بازی با صدای نکرهاش بیخود و بیجهت صدایش را بالا ببرد، نتایج همزمان را با نیم ساعت تأخیر اعلام کند. با این همه پرگویی و چانهدرازی ناچاری اگر سعدی و حافظ هم باشید اشتباه میکنید و جفنگ میگویید و اراجیف بیسروته به هم میبافید، دیگر این بندگان خدازده که هیچ. حالا این هم که پرچم کمک داور را نمیبینند یا دست را از پا تشخیص نمیدهند، چندان حرجی بر مقام والایشان نیست. همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید دیگر (نکته را گرفتید؟ در فقط هشت کلمه به اوضاع مملکت و فروپاشی روح و روان تکتکمان و آلودگی هوا و کمبود گاز و برق و بیکیفیت شدن کوکیها و گران شدن کتابها اشاره کردم)...
سین خیلی آدم اهل کاش و یاد باد و آن وقتهاست، اهل نگاه حسرتبار به گذشتهها و آههای فروخورده، افتادن در بازهای از زمان، گیر کردن و ماندن و درنیامدن از آن. اما این تمام ماجرا نیست. روی دیگرش هم آرزوپردازیست برای آیندهی موهوم و آتیهی نامعلوم؛ به هر حال آن همه کاش را نمیتوان فقط برای گذشته خرج کرد، همیشه چیزی اضافه میآید و روی دستش میماند. و چون خود را کنار میکشد و تمایل عجیبی دارد تا خودش را بیهنر بنماید، کاشهایش را مسرفانه برای من خرج میکند. بنازم به این دست و دلبازی! کاش فلان رشته را بخوانی، دلت نمیخواهد در نیویورک زندگی کنی؟ و چقدر هم که آدم است، خاکی است، ساده است. تمام اینها را مینویسم تا ننویسم که چقدر ایرانی است. با همان بهانههای مضحک، توجیههای آبکی، عقلی که از برقراری ارتباط بین امور ناتوان است، اتکا به منابع موثقی که گویی سخنشان وحی منزل است، و از همه مهمتر درسنگیر و عبرتنیاموز: بالغی که میتوان با یک آبنبات تمام داروندارش را از دستش گرفت و سپس هم با قیمت گزاف به خودش فروخت و تازه بهش تلقین کرد که سود هنگفتی از این دادوستد نصیبش شده است. یک روز گفت خیلی دلتنگ آن دورانت هستم. و من از آن روز هر قدر فکر میکنم و با خودم کلنجار میروم و میکاوم، چیزی، آنچه دلتنگیانگیز باشد در آن دورانم، در آن منم پیدا نمیکنم. زمان ما را تغییر میدهد و در پایان ذرهای شباهت به حال نخستمان نداریم یا نه، همواره همانیم؟ تنها جوهرهی ماست که در گذر ایام به سعی آدمیان آشکار میشود و رو مینماید؟ نمیدانم سین، اکنون دربارهی خیلی از چیزها هم که شاید بدانم، خودم را به ندانستن میزنم، نادیده میانگارم، میگذرم، میگذرانم. اگر حال و روز دیگری داشتم به قول تو اینقدر بسته و تلخ نمیبودم. این را برایت نمیفرستم. چون نمیخواهم فکر کنی پاک دیوانه شدهام و برایم غصه بخوری. به یاد آر که ما کاهیم و میکاهیم...
آن آستانه هم چیز جالبیست که وقتی آدم پایش را آن ورش میگذارد دیگر وامیدهد، راضی میشود، میپذیرد، هر قدر سخت، هر قدر ناممکن، میخندد، به سرنوشت، به خدا، قبل خواب، بعد بیماری، دیگر نمیپرسد چرا، میبرد میگذاردش تووی صندوقچهای که سال به سال هم بهش سر نمیزند، یا وسط باغچه با دستانش یک چاله برایش میکند و همانجا دفنش میکند و برایش فاتحه هم نمیخواند، دیگر نمیپرسد چرا، خیلی آسون و آسوده. شاید هم آدم تا وقتی میپرسد چرا، هنوز خال و کال است، نرسیده. و همان دم که از این مسخرهبازی و چراچرا دست میبردارد و آن آستانه را رد میکند، میرسد...
سرم که به دوار میافتد و چشمانم آلبالوگیلاس میچیند رقصان و غزلخوان کلمات را تقسیم میکنم: کلاپیسه واسه تو، سودا برا من؛ بامداد واسه تو، مالیخولیا برا من...
همانطور که ایستاده بودیم به چشمچرانی پراند که حیف شدیم، همهمون. چیزی نگفتم حتی ابرویی بالا نینداختم اما انگار پنداشت که جدی نگرفتهامش. ادامه داد که به خدا، به جان تو، ما همه حیف شدیم. چیزی نگفتم. انگار که اگر هم میخواستم میتوانم چه بگویم؟ که زندگیست، زیر و رو دارد، بالا پایین دارد؟ که بیرحم است، حیف و میف حالیاش نمیشود؟ که تمام این مثلاً مصیبتها و فلاکتها همان چیزیست که بهش میگوییم زندگی؟ که تمام آدمیزادگان با دردهای کوچکتر و بزرگتر از اینها هم سر کردهاند و آخ هم نگفتهاند و اگر هم گفتهاند همان وسطمسطها گموگور شده؟ خودش هم میدانست که نه وقتش هست و نه جایش. به سفیدی پایی چشم دوخت که پروپیمان بودنش آدم را میترساند، گره کراواتش را شل کرد، نگاهش تأیید میطلبید، که بگویم بله حیف شدیم، توقع بیجایی بود، باید خودش را ملامت میکرد، که آن هم دل و جرئت میخواهد، بدون خداحافظی رفت...