بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۰۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنجره ها برای تو...

آخه اون صبح را فراموش نخواهم کرد پناه روزهای سختم. چهار صبح. اونقد خسته ای که نمی تونی بخوابی. چند ساعته بیداری؟ نمی دونی. تمام بدنت درد می کند. می روم. می رویم. سیگاری روشن می کنم. سیگاری روشن می کند. سکوت. خیره. حکمرانی بهت. استیلای حیرت. اضطراب آخرین، التهاب هرگز. که دیگر نخواهم دیدش. که دیگر نخواهد دیدم. روی کوه ها برف باریده. روی کوه ها برف افتاده. روی دل ها همه مه. روی کوه ها همه مه. تلخ ترین خنده ها. زمین خالیست. آسمان خالیست. جهان خالیست. هیچ چیز نیست. هیچ کس نیست. انگار. و تو تمام می شوی. در یک سیگار. در یک صبح. در یک نگاه. در آخرین نگاه. او می رود و تو می ایستی. هم چنان. میخکوب. رمق از پاهایت رخت بربسته. لبانت خشکیده. خیره. خیره به برف. خیره به کوه. قله. قدم. آرام. اندک. کم. کند. سنگین. خواب. شاید تسکین. شاید رویایی. شاید کابوسی اقلا. مچالگی. تیک تاک مدام لحظه. خروسخوان. صدای موذن. گنگ سرد صبح. تیره روشن. همه چیز و هیچ چیز. کبودی چشمان. کرختی دستان. کلافگی لبها.  کندی پاها. خون در دل. اشک در چشم. رفته است و تنهایی تو را می سوزاند. رفته است و تنها، تنهاتر، بی شانه تر...

+ برای لحظه ای گفتم کاش خیسی گونه هایم به خاطر سرما بوده باشد نه او. اما نه. چه فرقی می کند مگر؟ آدمی می گرید. یا از سرما یا از رفته...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

میان نفرت جلجتا...

عیسا آن گاه که صلیب بر دوش به سوی جلجتا قدم برمی داشتی لحظات برایت زود می گذشتند یا دیر؟ عطش رسیدن به خدایت را داشتی یا عذاب دور شدن از دنیایت را؟...
۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

کلمه ای...

درد را نباید در درون نگه داشت. باید بیرونش ریخت؛ خشمی، فحشی، فریادی، اشکی، سیگاری، قدمی. درد که در درون بماند، می ترکاند...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آغوشت را باز کن عیسا...

عیسا، عیسا مرا با خود به جلجتا ببر تا با غسل در خونابه‌هایت تمام سیاهی هایم را پاک کنم...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شده یا کرده؟...

بد است که آدمی کسی را در درونش گم کرده باشد. بدتر آن که از گم کرده اش خبر نداشته باشد...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دورها و دعاها...

در هر نفس، در هر قدم که از تو دور شدم احساس کردم هزاران فرسنگ به تو نزدیک و نزدیک و نزدیک تر شده ام...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بتی...

هم چنان می خندد و می گوید که رنج، عاشقانه‌ی زیبای پروردگار توست...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و ما از هستی...

هیچ نگاهی، هیچ لبخندی، هیچ نشانی نیست از هستی در این سیاهی که خلاصه‌ی تمام هستی ست...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۴۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

استیلای...

پیدایم کن
سرزمین استیصال، بیابان اندوه، در اسارت سیاه چادر فراق...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

پاییز پاییز می باریدم...

پرواز پرواز می رفت
پروانه پروانه می سوختم...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی