بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۰۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

henuz...

"Ay gunesten daha guzel" diyen ezhel daha seni gormemis...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

باید این گونه باشد...

روزی یک دل سیر "کمی بخواب" آدریان را گوش خواهم داد و برای همیشه خواهم خوابید...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دو بار می میرد عاشق...

آن گاه که می فهمد دوستش دارد
آن گاه که می فهمد باید برود...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بترسد تا برسد...

آدمی از روزی که عاشق می شود نباید بترسد. باید از فردایش، پس فردایش و تمام روزهای پس از آن روز بترسد...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

اگر رسیدنی باشد...

به خاطر لمس خاک و یا زانوهای زخمی ام ناراحت نیستم. از اول می دانستم که نمی توان از میان گل راهها به تو رسید...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تو تنها شبیه تنهایی ات...

آدمی نمی تواند بر ترک شدن و تنها بودنش مسلط شود. و این حقیقت تلخی ست که باید آن را سیگار کرد، آتش زد، به درون فرو داد، دور انداخت و مچاله کرد...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هم آتش و هم آب...

دستانم یخ زده ،دلم آتش گرفته...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شب ها برای خودم می بارم...

و سپس باران می بارد
نمی ایستد
زخم می زند
به لکنت می اندازد
به یادت می آورد
نمی فراموشاند...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تمام شو و تمامم کن...

آدم ها دروغ می گویند. پاییزها دلتنگ ترت می کنند. دوستان به یادت نمی افتند و تو همیشه کم می آوری...
۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جیغ های گل های روسری ات...

می رفت و باران می آمد. می رفت و تنهایی باز می گشت. می رفت و پرندگان سیاه، بال می گشودند و پرواز می کردند. می رفت و مادرم می گریست. می رفت و زخمم می خندید. می رفت و نمی خندید. می رفت و نگاه نمی کرد. می رفت و آه... تقدیرم را برای همیشه آواره‌ی هزار بیابان می کرد. می رفت و سرگردان کلمات می شدم. می رفت و تمام خاطرات را آتش می زد. می رفت و هجا کردن استصال را یادم می داد. می رفت و تمام بوسه ها و آغوش ها و نگاه های پس از خود را تباهم می کرد. می رفت و می افتادم. می رفت و می لرزیدم. می رفت و می چرخیدم. می رفت و می لغزیدم. می رفت و می مردم...

۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی