اصطکاکِ شهوت بود که او را گرم می کرد و به پیش می راند. سر از ناکجا آبادهایی در می آورد که نمی شناخت. خود را در ته مانده مشروب ها و خاکستر سیگارها می جست. با کسانی می خوابید که حتی اسمشان را هم نمی دانست. تسلی را در هرزگیِ آغوش های سفت بی تکیه گاه می دید. چون گندمزاری در زیر ضربات شلاق باد، تکیده و خشکیده، قدم بر می داشت و می دانست که هر رفتنی به معنای هرگز باز نگشتن است...