بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۵۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

جوجو

زمان مناسب برای شمارش جوجه‌ها...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نزدیک‌تر از تو حتی...

گرم‌ترین و غلیظ‌ترین و جسورترین خون اما در آن رگم، که در سر و سینه‌ام، مدام وسوسه‌ی بازگشت از تبعید را می‌خواند...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از دست رفت...

چه فرقی می‌کند چند من در من زندگی می‌کند؟ من خشمگین. من سرخورده. من دل‌شکسته. من ازپا‌نشسته. من آرام. من رام. من مطیع. من لعنت. من نفرت. من شفقت. من بی‌‌اعتنا. من بااهمیت. من سربه‌هوا. من گوسفند. من گرگ. من چوبان. من شب. من نور. من خردسال. من عاقل. من طماع. من دست‌شسته.  من ابله. من احمق. من محجوب. من مح... نه عزیزم. این یکی نمانده است. تمام کرده‌ایم. به شما نرسید. متاسفم. کاری از دستمان برنمی‌آید...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ای چسبانده لب روی لب...

بگو، بگو به من هرگز لب بازنکرده
بگو که چگونه این همه لذت و تسکین و درد را
جا داده‌ای در آن دو-سه وجب سفید جا...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌هدفی دلچسب...

جذابیت دارت: خالی از خیال خال پرتاب کردن...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

sirri yaratilis

yazilipta gonderilmeyen mektublar
gitipde donmeyen kuslar
kuruyupda yesermeyen umutlar
sevipte soylenmeyen asklar
ah... burda hersey yarim kalmis
burda herseyde huzun
burda en cok olan huzun
dile gelmeyen sir, huzun
mektuplar, kuslar, umutlar, asklar...
huzun burda rabbin diger ismi
huzun burda rabbin ta kendisi...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تو را به مه...

دست کشید به خارهای کاکتوس. گفت می‌دانی که کاکتوس‌ها از زیادی آب حیف می‌شوند. هم و غمی برای حیف شدن یا نشدن کاکتوس‌ها نداشتم. و این عبارت "حیف شدن" چه چیزهای زشت‌تر و بدتری از کاکتوس را در من زنده می‌کرد. تعداد بی‌شماری آدم و زندگی که حیف شده‌اند یا می‌شوند و یا خواهند شد. در میان این همه حیف‌شدگی، مطمئنا حیف شدن کاکتوس‌ها کم‌ترین اهمیتی هم ندارد. اگر ظلم به همه عین عدالت باشد، پس کاکتوس‌ها را هم داخل همین همه می‌گذاریم و سهمی از این ظلم بی‌امان به آن‌ها می‌دهیم. کاغذ کنده شده و تک‌برگ را برداشت. نتوانست بخواند. گفت یک زمانی آن‌قدر خوش‌خط بودی که علی هم با آن همه ظرافت و لطافت دست‌خطش، از دست‌خط تو تعریف کرده بود. کجاست علی حالا؟ چه می‌کند علی؟ آن دختربچه‌ی بانمک موفرفری‌اش حالا لابد قد کشیده است. آخرین بارهایی که نمی‌توانی زمان دقیقشان را به یاد بیاوری، دردناکی‌ای در حد مرگ دارند. چون آن‌قدر قبل اتفاق افتاده‌اند، که تنها تصویر تیره و تار و طبیعتا غیر شفافی از آن در ذهنت مانده است. گفت جدی حالا چی نوشته‌ای؟ نوشتن درباره‌ی یک پدیده‌ی طبیعی بدون آوردن نام ان پدیده اما آن‌قدر ملموس و معلوم که هر کسی بتواند بفهمد درباره‌ی چه چیز است. تیله‌بازی کودکانه. لذتِ بُرد؟ رنج انتقال. جوری آه می‌کشید که انگار از میان خطوط شکسپیر پریده بیرون. آه و حسرت و حیرت. هوس دانستن و غریبه با کشف. گفت ببین چندتایی موی سفید پیدا کردم لای موهام. چیزی نیست عزیزم. موها سفید می‌شوند، دندان‌ها زرد، تن‌ها ناتوان، دست‌ها چین و چروک. لبخندها رنگ می‌بازد، رویاها دفن می‌شود و کسی برای امید و آرزو که در مجلس عروسی مرده‌اند، مرثیه‌ای نمی‌گیرد و نمی‌خواند. شتابان در حال رفتن به آنجا هستیم. تا آنجایی هم که می‌دانم قدرت مافوق بشری نداشته‌ای هیچ‌وقت. به قعر که سیاهی بر سیاهی می‌رویاند، به عمق که ماتم بر ماتم می‌افزاید. تو اما دل‌بسته‌ی زندگی کماکان، چنان که چهارده ساله‌ای به شهوت و شهود. و هیچ چیز که نمی‌تواند از این کلمه بیرون برود یا خارج شود یا در ورای آن قرار بگیرد. ما همیشه داخل زندگی هستیم. حتی در مرگ. حتی در روایت مرگ. هوس‌های نفسانی برای ماندگاری. جاری بودن و شدن در زندگی دیگران. تقلاهایی که قدمتش به آشیل می‌رسد. گفتم دفتر بیاور برایم. گفت می‌خواهی چه‌کار؟ اگر می‌دانستم، می‌گفتم. اما داشتم کم‌کمک یاد می‌گرفتم که درباره‌ی چیزهایی که باید، کم و درباره‌ی چیزهایی که نباید، زیاد می‌دانستم. زیادش هم ره به بیهودگی می‌برد و نه به کارآمدی. کاش می‌دانستم. این یکی را حداقل. نامم را می‌فروختم و جواب این سوال را می‌خریدم. تا زمانی که به زبان نیامده، راحت است. اما از جایی که کسی به خود اجازه می‌دهد و این حرف را می‌زند، می‌شود کابوست. مانع خواب حتی. تو را با خود به دورهای دیر می‌برد. رفتم بالکن اما. مه بود و مه. کسی اگر می‌آمد یا می‌رفت نمی‌توانستی بفهمی. من اما نه رفتم و نه آمدم. نشستم و فکر کردم. به خارها. دست‌خط‌ها. آه‌ها. بوکشان واقعه‌ها. و این که چه روایت غریبی باید داشته باشد، غریبی که در مه می‌رود، در مه قدم برمی‌دارد، در مه دور می‌شود، در مه غرق می‌شود، در مه محو، در مه گم می‌شود. تا آنجا که از مه می‌شود. نامحسوس و ناملموس و نامعلوم... 

۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حیران آن موت و مرگ...

آی آدمک، کوچک ماندی و شبه‌آدم که نتوانستی بفهمی تنها بهار نچشیده‌ها، مفتون زمستان خواهند شد...

۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آن فارغان...

عقل خود را کبریتی کردیم و کشیدیم بر تن جهان؛ راهی که نیافتیم هیچ، ازدست‌رفته‌ای هم افزودیم بر تبار گم‌کرده‌ها. خوشا مومنانِ به نادیده‌ها...

۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۳ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

hekim luis

Birde bu durum var arasira karsima cikan. cok oncelerde ya da cok yakinda dusundugum ya da yazdigim fikirleri bir yazarin yazdigi satirlarin ortasinda gormek. bir an korkup geriye cekilip ve dunyanin ne kadar kucuk olduguna dair ve insanin ne derece tekrarci bir mahluk oldugunu anlamak. iste bende o gece oturmusum rahatca, kis gecesi, soguk ve sevimli ve kitap okuruyom. ve bir kac hafta once yazdigim bazi satirlar geldi aklima. iste sevdigim insanla bir gun gecirmek, sevismek, uyumak, uyanmak ve orada, lezzetin en tepesinde olmek ve defalarca yeniden okudum ve peygamberimizin de dedigi gibi aklimda kalmak icin bir kagita yazdim. luis ferdinand destouches boyle yazmis o gizemli ve guzek kitabinda: "bu dunyada ki saadet lezzetle olebilmekte. yani lezzetin icinde. geriye kalan her sey buyuk bir hictir. korkudur ki itiraf etmene musade etmiyor. ve sanat"...

۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی