دست کشید به خارهای کاکتوس. گفت می‌دانی که کاکتوس‌ها از زیادی آب حیف می‌شوند. هم و غمی برای حیف شدن یا نشدن کاکتوس‌ها نداشتم. و این عبارت "حیف شدن" چه چیزهای زشت‌تر و بدتری از کاکتوس را در من زنده می‌کرد. تعداد بی‌شماری آدم و زندگی که حیف شده‌اند یا می‌شوند و یا خواهند شد. در میان این همه حیف‌شدگی، مطمئنا حیف شدن کاکتوس‌ها کم‌ترین اهمیتی هم ندارد. اگر ظلم به همه عین عدالت باشد، پس کاکتوس‌ها را هم داخل همین همه می‌گذاریم و سهمی از این ظلم بی‌امان به آن‌ها می‌دهیم. کاغذ کنده شده و تک‌برگ را برداشت. نتوانست بخواند. گفت یک زمانی آن‌قدر خوش‌خط بودی که علی هم با آن همه ظرافت و لطافت دست‌خطش، از دست‌خط تو تعریف کرده بود. کجاست علی حالا؟ چه می‌کند علی؟ آن دختربچه‌ی بانمک موفرفری‌اش حالا لابد قد کشیده است. آخرین بارهایی که نمی‌توانی زمان دقیقشان را به یاد بیاوری، دردناکی‌ای در حد مرگ دارند. چون آن‌قدر قبل اتفاق افتاده‌اند، که تنها تصویر تیره و تار و طبیعتا غیر شفافی از آن در ذهنت مانده است. گفت جدی حالا چی نوشته‌ای؟ نوشتن درباره‌ی یک پدیده‌ی طبیعی بدون آوردن نام ان پدیده اما آن‌قدر ملموس و معلوم که هر کسی بتواند بفهمد درباره‌ی چه چیز است. تیله‌بازی کودکانه. لذتِ بُرد؟ رنج انتقال. جوری آه می‌کشید که انگار از میان خطوط شکسپیر پریده بیرون. آه و حسرت و حیرت. هوس دانستن و غریبه با کشف. گفت ببین چندتایی موی سفید پیدا کردم لای موهام. چیزی نیست عزیزم. موها سفید می‌شوند، دندان‌ها زرد، تن‌ها ناتوان، دست‌ها چین و چروک. لبخندها رنگ می‌بازد، رویاها دفن می‌شود و کسی برای امید و آرزو که در مجلس عروسی مرده‌اند، مرثیه‌ای نمی‌گیرد و نمی‌خواند. شتابان در حال رفتن به آنجا هستیم. تا آنجایی هم که می‌دانم قدرت مافوق بشری نداشته‌ای هیچ‌وقت. به قعر که سیاهی بر سیاهی می‌رویاند، به عمق که ماتم بر ماتم می‌افزاید. تو اما دل‌بسته‌ی زندگی کماکان، چنان که چهارده ساله‌ای به شهوت و شهود. و هیچ چیز که نمی‌تواند از این کلمه بیرون برود یا خارج شود یا در ورای آن قرار بگیرد. ما همیشه داخل زندگی هستیم. حتی در مرگ. حتی در روایت مرگ. هوس‌های نفسانی برای ماندگاری. جاری بودن و شدن در زندگی دیگران. تقلاهایی که قدمتش به آشیل می‌رسد. گفتم دفتر بیاور برایم. گفت می‌خواهی چه‌کار؟ اگر می‌دانستم، می‌گفتم. اما داشتم کم‌کمک یاد می‌گرفتم که درباره‌ی چیزهایی که باید، کم و درباره‌ی چیزهایی که نباید، زیاد می‌دانستم. زیادش هم ره به بیهودگی می‌برد و نه به کارآمدی. کاش می‌دانستم. این یکی را حداقل. نامم را می‌فروختم و جواب این سوال را می‌خریدم. تا زمانی که به زبان نیامده، راحت است. اما از جایی که کسی به خود اجازه می‌دهد و این حرف را می‌زند، می‌شود کابوست. مانع خواب حتی. تو را با خود به دورهای دیر می‌برد. رفتم بالکن اما. مه بود و مه. کسی اگر می‌آمد یا می‌رفت نمی‌توانستی بفهمی. من اما نه رفتم و نه آمدم. نشستم و فکر کردم. به خارها. دست‌خط‌ها. آه‌ها. بوکشان واقعه‌ها. و این که چه روایت غریبی باید داشته باشد، غریبی که در مه می‌رود، در مه قدم برمی‌دارد، در مه دور می‌شود، در مه غرق می‌شود، در مه محو، در مه گم می‌شود. تا آنجا که از مه می‌شود. نامحسوس و ناملموس و نامعلوم...