بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۷۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

سال فوق‌العاده...

از همون جایی که مونده بود ادامه دادم. تا سه نشه بازی نشه. واسه همین زنده باد زدن زیر میز. زیر میز زدم. هرچه‌قدر اعتقادم به دوستی و رفاقت رو از دست دادم، همون‌قدر در یقینم به تنهایی مطمئن‌تر شدم. برای بچه‌ها دلقک شدم و برای دهان‌های بزرگسال، گوش شنوا نه. دلم کتابخونه می‌خواست و برام ساخت. دلم چراغ مطالعه می‌خواست و برام درست کرد. زیر چراغ نشستم. زیر چراغ خواندم. زیر چراغ دیدم. زیر چراغ تا دورهای دور، تا شهرهای رفته و نرفته، تا زیر پوست آدم‌ها رفتم. به اندازه‌ی چندین سال خواندم، نوشتم و دیدم. باقی‌مونده‌ها رو با شدت بیشتری از قبل به خودم چسبوندم. زل زدم به کاغذا، خیره شدم توو برفا. برف زیاد داشت. برف خوب داشت. از آدما تا حد امکان دور شدم. خیلی خوبه که همه چی زیر و رو شده و باید از آدما دور ماند. به حقیقت و حقانیت و حکمت حرف پدرم رسیدم. سی‌-چهل سال دیگه در جا خواهم زد. فردای اون سی-چهل سال هم به تمام این روزها و سال‌ها نگاه خواهم کرد و خواهم خندید. فهمیدم که چیزهای بدتری از مرگ هم وجود داره توو این دنیا و به همین خاطر، مرگ اون ابهت ترسناک و شکوه چشم‌کورکن خودش رو پیشم از دست داد. خواستنی‌تر، دوست داشتنی‌تر و ملموس‌تر شد. این رو هم فهمیدم که حماقت آدما محدودیتی نداره و خودم هم از این قانون مستثنی نیستم. و با بالا رفتن سن بر این حماقت، بر این کوری اضافه میشه. چه بهتر که آدم این رو زود بفهمه. خیلی زودتر. هر چه زودتر بهتر. بفهمه و باهاش کنار بیاد. کنار بیاد و ادامه بده جاهل و سافل و خامل. بی‌استعداد بودنش رو، ضعیف بودنش رو، ذلیل بودنش رو، بی‌چاره بودنش رو، مثل همه، یک از میلیون‌ها بودن رو. با تمام عواقب و عوارض. از خودم بیرون اومدم و قاطی همونا شدم. همون میلیون‌ها. با همون خواهش‌ها، نیازها، تمناها، عشق‌ها و نفرت‌ها. خوشحالم که دیگه متوهم نیستم. خوشحالم که می‌تونم بدون امید و بدون چشم‌داشت به روزهای خوب، همه چیز رو تحمل کنم، زندگی کنم، پشت سر بگذارم و برای سال آینده تصمیم گرفتم همین رو ادامه بدم. واسه از میلیون‌ها بودن، همرنگ تمام آن آدمای بیرون. مثلا می‌خوام بدنسازی رو شروع کنم و در سگ‌لرز هوا با تی‌شرت دور بازوم رو به رخ دخترا بکشم. یه عینک گرد، جوراب مچی، ‌شلوار لوله‌تفنگی، کفش کالج نیاز دارم. به هر کی که از مقابلم رد شد یه تیکه‌ای میندازم تا شاید یه چیزی گیر بیارم. در صفحه‌‌‌‌های شبکه‌های اجتماعی‌ام مدام بنویسم دختری که...، سکس خوبه ولی... . خودم رو کاملا باید شبیه اونا بکنم. کاملا احمق بشم و باشم و نشون بدم. بشینم پای سریالای ماهواره، بلند بخندم به مردایی که لباس زنونه می‌پوشن. کس‌لیسی کنم واسه زنایی که از ظلم مردا و نظام و دنیا و خدا می‌نالن پاپیون به گردنم باید جک بسازم با شب پنج‌شنبه و آلکسیس و ساسی. از صدا و سیما بنالم و بیست و سی رو از دست ندم باید. انتخابات هم است. باید مثل یک گوسفند ملوس و بامزه صبح اول وقت برم انگشتم رو گوهی کنم و با کپشن اگه نمی‌خوای یه دلار بشه یه میلیون تومن به اشتراک بذارم با بقیه. قاسم‌ سلیمانی اسطوره‌یمان و علی لاریجانی رئیس جمهمورمان مثلا حتی. درباره‌ی همه چیز نظر بدم. هر سوالی، هر درخواستی، هر خواهشی رو با بله جواب می‌دم دیگه از این به بعد. صفحه‌‌های آیا می‌دانید رو باید دنبال کنم. شعرای موسوی و گلرویی، فیلمای سیدی و محمدزاده، کتابای مویز و هراری گزینه‌های خوبی واسه وقت آزادم هستند. کلاهم رو باید بردارم به خاطر هم‌جنس‌بازا. احترام بذارم برای فمنیستا و مبارزه‌ی مدنی بکنم برا حق درویشا، بهاییا، چپا. فوتبال ببینم و حنجره‌ام رو احمقانه پاره کنم. برای وریا غفوری قلب آبی و برای علی کریمی قلب قرمز. له‌له بزنم برا پول. بدوم دنبال هر استخونی. به هرکی هم که نداشت و نمی‌تونست، بگم تقصیر خودته چون خودت نخواستی که الآن کونت پاره شده و به هیچی نرسیدی و دو تا جا کار می‌کنی. یادم بمونه رسیدن به پله‌های افتخار، بالا رفتم از مقام‌های موفقیت، نمای رومی واسه داخل خونه، آیفون واسه سلفی گرفتن، غره شدن به خودم، تو بیو نوشتن هذا من فضل ربی. یادم می‌مونه....

۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

birakamamalar

Bir cig tanesidir hayat
bir yapragin ustunde
Bir gozyasidir hayat
bir cocugun gozlerinde...

beni boyle birakma/ cem adrian

cig tanesi sanmak ne curet, gozyasiymis
insanin insani raptoldugu cevher....

munacaat/ ismet ozel...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جنگ نسل‌ها...

تجربه‌های انسان‌های پیر، ناشی از زیاد زندگی کردن آنان است؛ همان تجربه‌ای که باعث می‌شود تا از شور و شوق جوانانه دور بشوند و در نزدیک شدن به امور، راه احتیاط و محافظه‌کاری را انتخاب کنند و در یک فاصله‌ی مناسب از تصمیمات هیجانی و رادیکال قرار بگیرند. دلیل این گونه رفتار آنان زیاد دانستن یا خواندن یا تأمل درباره‌ی احوالات و حالات متنوع آدمی و زندگی نیست. صرفا با اتکا به "زیاد"ی عمر به آن رفتار می‌رسند. طبیعتا این تجربیات و رفتارها از شخصی به شخص دیگر متفاوت است و سطوح مختلفی از دانایی را سبب می‌شود. اما پیرها و سالمندان بودن هیچ‌گونه آگاهی از ادبیات، منطق، فلسفه و یا هر چیز دیگری با عبور از مراخل مختلف و قرار گرفتن و تماس با حالات متنوع به این تجربه دست پیدا می‌کنند. با نوعی زندگی مبتدیانه و پر از خطا و آزمایش، به یک سطح قابل اتکا از حرفه‌ای نگری در زندگی می‌رسند. با زندگی کردن. شاید بسیاری از آن‌ها با ناآگاهی به مبدأ، مقصد و علت زندگی نگاه کنند و اهمیتی هم به این چیزها ندهند. و نکته همین‌جاست. به مبتدی‌ترین شکل، به درجه‌‌ای استادی رسیدن. بی‌‌توجه به تاریخچه‌ها، مفاهیم‌، پارادایم‌ها، فرم‌ها، علت‌ها. با غرق بودن در چیزی به نقطه‌ای رسیدن که توانایی حرف زدن درباره‌ی آن موضوع را بی‌توسل به ملزومات خاص آن موضوع پیدا می‌کنند. شاید هم به این دلیل است که "آن را خبری شد، خبری باز نیامد"؟ آن نقطه‌ی نهایی که تنها با زیستن و پیمودن مسیر خاص خود قابل دسترسی استت نه با آموختن و شنیدن و در صورت شنیدن، به علت غیرعادی بودن در عقل و گوش شنونده، بهتانی از دیوانگی و مجنون بودن بر گوینده زدن؛ "یقولون انه لمجنون". برای همین نیست که وقتی پای صحبت پیرمردی/زنی می‌نشینم و اوی بی‌سواد در لابلای حرف‌هایش، حکمت‌هایی را به زبان می‌آورد که خودش هم متوجه ثقل آن حکمت و حرف نیست؟ یا حرف‌هایی که همانندش را فرد باسوادی مثلا یک نویسنده‌ی شهیر با نوعی تبختر و خودبزرگ‌بینی نوشته است و او ساده، معمولی، مثل یک سلام به زبان می‌آورد. آن‌های نوشته را، آنان زیسته‌اند. با تمام گوشت و پوست خود احساس کرده‌اند. دیگری از دور دیده و برداشت خود را نوشته، در حالیکه او در مرکز حادثه بوده‌ است. حتی شاید دلیل آن حرف خاص، آن حکمت بزرگ را از آنان بپرسم، نتوانند توضیحی بدهند که راضی‌ام کند. آنان اما رسیده‌اند. به آن حرف، به آن حکمت رسیده‌اند. بدون استدلال و مقدمه‌چینی و هیچ علت معقولی. سرد و گرمی چشیدگی در کوران روزگار را با بهای بسیار و غیرقابل اندازه‌گیری پرداخته‌اند و در مقابل چیزی که گرفته‌اند، همین تجربه، همین حرف‌های به ظاهر ساده و در باطن عمیق است. "آنچه در آینه جوان بیند/ پیر در خشت خام بیند". جوان هنوز باید زندگی کند. جوان هنوز باید خیلی چیزها را طی کند، هر چیزی را به اندازه‌ی خود زندگی کند، انختاب کند، با نتایج اشتباهات خود مواجه بشود. مسئولیت کارهایش را قبول کند، درصدد جبران بربیاید؛ تا....

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ضربان دارد و قلب نه...

کدام را باید باور کنم کلمنتاین؟ لبی که می‌گوید "امیدی نیست" یا انگشتانی که حروف امید بر رویشان حک شده است؟...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جسارت...

برای مزین ساختن زندگی با مرگ، مزارستانی از آرزوها برپا کردن...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

کشتی خودت را...

زندگی همیشه داستان‌های تکرارشونده‌ی خود را روی آدم‌ها امتحان می‌کند و ما هم خیلی بی‌چشم و بدون شرم، با خود می‌گوییم باز پوست موز و باز سر خوردن و نقش زمین شدن. تجربه‌ها به کار نمی‌آیند. تکرارها چیزی نمی‌آموزند. بنی‌آدم چیزی را به یاد نمی‌آورد. شگفتی‌ام از عطش سیر نشده‌ام به رفتن در راه‌هایی‌ست که ته آن‌ها را می‌دانم. این عطشی که حتما به صورت ناعادلانه‌ای میان ما تقسیم شده است و نمی‌توانم درمانی برایش متصور بشوم. شاید هم اشکال در افق‌های محدود دید من است. شاید هم درمانش پیدا شده است و من خبر ندارم. شاید هم خود را درمان کرده‌اند و من خبر ندارم، دیگران. که می‌توانند بدون خستگی، بدون دلزدگی، بدون این احساس تکرارشونده‌ی کثیف زندگی کنند. شاید آنان هم نمی‌دانند، در جایی که حتی من هم نمی‌دانم...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از این واحه...

بیداری در لحظه‌‌ی اولین باز شدن چشم‌ها آغاز می‌شود؛ لحظه‌ی دود شدن سراب‌ها، رویایی با واقعیت‌ها، پوزخند زدن به تمام آن اشتباهات مضحک گذشته. کارهایی که می‌گویی دیگر انجام نخواهی داد و دهان‌هایی که باور نخواهی کرد. تلخی این بیداری و وحشت این رویایی دست برنمی‌دارد از سر آدم. دم به دم در کمین تا جانی تازه کند برای فتح دوباره‌اش و دوباره‌ات و در زمینی دست‌نخورده، بذرهای خود ار بکارد و بار بیاورد ثمرات تلخش را. بیداری، دیدن، دانستن. آن‌ها که چشم می‌بندند، آن‌هایی که گمان چشم بستن می‌برند. آن‌هایی که همیشه بیدار می‌نگرند به چرکابه‌های تلخ. من از آن‌ها که گمان چشم‌باز بودن می‌برند...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

پس ریشه‌ها...

من رویای تو را زیسته
تو کابوس من را
و حالا حاکمیت بی‌تفاوتی؛ 
بهار تو در من برف می‌باراند
زمستان من در تو خون می‌دواند...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۵۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دردهای ممتد...

تا که باز کنی قلاده‌هایشان را برای دردیدن باقی‌مانده‌های عشق با دردهای دیگر، دردهای تازه...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تمام شب‌ها...

با تلاشی نکردن برای گرفتنشان، آن‌ها هستند که مرا می‌یابند و می‌ربایند. صدای موزون کلیدهای کی‌بورد، امشب تقدیم کلمات...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی