بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

"...گر تو تویی و من منم"

تویی که تمام روزهای من بودی و من بعد از تو، روز ندارم. تویی که تمام شب‌های منی، تمام شب‌هایِ پر از درد. غوطه‌ور شدن‌های طولانی درون جوشابه‌های مالیخولیا. روحِ سرگردانِ پر از زخمِ خیره به ماه، به ماه ترک خورده، به نیمه‌ی تاریک ماه ترک خورده. پس از تو رنگ لبخندهایم را از یاد برده‌ام و به هر چیزی، هر طناب پوسیده‌ای دست برده‌ام تا که پناه باشد. تا که مأمن. تا که آرام شوم. تا که آرام گیرم. تا که برای فراموشی اما یک جایی تاب نیاورده است آن چیز و آن طناب. چه فرقی دارد آن چیز الکل باشد یا گُل؟ میان سردرد حاصل از خوردن الکل  و اشمئزازِ پس از استفراغ حاصله از کشیدن گُل فرقی است؟ فرقی نیست اینجا میان آدریان و نامجو و شوپن؛ که هرکدام پرسوزتر گوشت را بخراشد، رد عمیق‌تری از زخمت را به آغشتگی نمک خواهد رساند. هرچه بیش‌تر امتحان می‌کنی، بیش‌تر به بیهوده بودنش پی می‌بری. هرچه جدال و نگاه می‌کنی کماکان در پسین، در پس‌ترین، در اولی‌ترین نقطه‌ای. هیچ چیز از بین نرفته است. چیزی را نتوانسته‌ای پاک کنی یا حتا به خودت بقبولانی. هیچ خیال جدیدی را مجال وقوع نداد‌ه‌ای. با آن که می‌خواهی. با آنکه دلت می‌خواهد. خسته و دل‌زده، هنوز زنی، چهره گم کرده در مه، پا انداخته بر روی دیگری، سیگار را میان انگشتانش می‌چرخاند و تو نمی‌توانی چشمانش را ببینی و بشناسی؛ و تو هر بار قاطع‌تر از قبل، یقین می‌کنی که لبخندش از تو نخواهد رفت. خون منتشر در رگ‌هایت خواهد بود. جریان خواهد داشت و تو را به زندگی وادار خواهد کرد. برای آنکه هرگز از خاطرم نروی، تمام درخت‌هایی را که تو را از خاطر برده‌اند از ریشه بیرون می‌کشم. برای آنکه دردت را زنده نکه دارم، شاخه‌های آرام گرفته از دردت را از جای می‌کَنَم. برای نافراموشی‌ات تمام لحظه‌هایی را که به فراموشی تو برخاسته‌اند، تباه می‌کنم و می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم که چنان مردی ناتمام در پشت دربِ خانه‌ات، از انتظار خواهم مُرد؛ تا تولدِ مردانِ ناتمامِ دیگری...

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شب‌های تاریک...

بعد از شکست، تن سنگین و مثله‌شده، سبک‌تر گیر می‌کند به خش‌ها و تیزی‌ها. هر شکست چیزی به آدمی نمی‌آموزد و نمی‌افزاید که هیچ؛ می‌کاهدت. هیچ چیز قابل ستایشی در شکست وجود ندارد. شکست آن‌قدر از اتصالات روان می‌کاهد که زمان باید جان بکند تا تکه‌هایت را از نو یکی بکند و بر زمین همواری متصل؛ پروسه‌ای آن‌قدر فرساینده که شکست را معمولا مقدمه‌ی شکست دیگر می‌کند. "آنچه مرا نمی‌کشد، ضعیف‌ترم می‌کند." مرا به سخت‌جانی خود این گمان نبود، نه. نمیرم قوی‌تری می‌شوم هم، نه. آدمی‌زاد آخرش یک جوری دوام می‌آورد و آن "یک جوری" نه خیلی رمانتیک است و نه خیلی قهرمانانه. افتاده‌تر است. پیرتر. شکسته‌تر. کم‌رمق‌تر. از دست داده‌تر است. از دست‌ رفته‌تر. لیز. بی‌تمایل به شناخت و درگیری و گلاویز شدن با انسان‌ها و اشیا و مفاهیم. همان کلاه از سر برداشتن و صبح بخیرگوییِ بی‌معنی...

۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۹ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

تا تکلم تو...

تو مرا فراموش کرده‌ای؟ تو مرا فراموش کرده‌ای. من تو را فراموش کرده‌ام؟ نه. نه. نه. پس این چند خط را بگذار به حساب حجم اندوه موزون یک فراموش شده- به کسی که فراموش نشده...

 

من تو را فراموش نکرده‌ام. بس است این همه دروغ و دست و پا زدن و قبولاندن و چپیاندن به خودم که از یادم رفته‌ای. تا کی و کجا؟ یک جایی دیگر خود آدم خسته می‌شود؟ نمی‌شود که تا همیشه و هر وقت خواستی به خودت دروغ بگویی و انتظار داشته باشی که باورت هم بشود. نه. آدم باید شجاعت روبرو شدن با زخم‌ها و ترس‌هایش را داشته باشد؛ من. من. من. هرچه بر سختی و شلوغی و اندوه روز و شب‌ها افزوده می‌شود، فراموش نمی‌شوی که هیچ تازه عظیم‌تر و سنگین‌تر بیخ گلویم را می‌گیری و می‌کشانی‌ام به هر سو که می‌خواهی- می‌خواهد خاطرت. نمی‌توانم از تو فرار کنم. می‌بینی چه عجزی در همین چند کلمه‌ی ساده است. نون اول جمله مثل پتک بر سرم فرو می‌آید. تو بزرگ‌ترین زخم من هستی. انکار نمی‌کنم؛ اگر تنها یک چیز، یک نقطه، یک مسئله باشدکه بخواهم رویش بایستم و ذره‌ای کوتاه نیایم و هرچه گفتند حرف خودم را بگویم همین یک جاست و لاغیر. به وقتش برای هزارمین بار و به هنگامش با بلندترین فریاد...
 

حالا و کماکان هم، همانقدر دوستت دارم که برای اولین بار در دی نود و چهار. آخ عزیزم. چه گذشت در این چند سال جز غم و اندوه. کاش می‌دانستی. همانقدر هم از تو متنفرم که دوستت دارم. روزنه‌ای می‌توانست باشد. فرصتی، مجالی برای شدن و بودن و خلق کردن؛ می‌توانستی و دریغ کردی عزیزم. تنها چیزی که اثری از آن نمانده آن خوش‌خیالیِ کودکانه‌ی تازه‌جوانی بیست ساله بود. همه‌اش را پرپر کردم. همه‌اش را با دستان خودم. به همین سادگی تایپ کردن این چند خط. چه چیزها که ندیدم. چه چیزها که نشنیدم. چه لب‌ها که نام تو را هجا کردند. آخ عزیزم. نمی‌دانستم؛ و باور کن که هنوز هم نمی‌دانم که آن موقع که کسی نام تو را را پیشم می‌آورد چه واکنشی باید نشان بدهم. می‌خواهی اسمش را استیصال بگذار می‌خواهی خامی. اگر چیزهایی باشد که بخواهم به آن‌ علم داشته‌ باشم، یکی‌اش همین است. واکنش درست هنگامی که دیگرانی نام تو را پیش من بر زبان می‌آورند. خشم؟ اندوه؟ پوزخند؟ شوق؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم عزیزم....
 

من از این جور چیزها سر در نمی‌آورم عزیزم و احتمالا برای همیشه هم سر در نخواهم آورد.  من تنها زخم‌ام را ازبرم. چشم‌هایت را ازبرم. لبت را ازبرم. چیز دیگری نپرس. نگو. می‌توان گفت جبری بوده بی‌ختیارِ و از قبل مقدر شده‌ی ما هیچ‌کاره اما دلم رضا نمی‌دهد به این سادگی همه‌چیز از پیش تعیین شده‌ی من هیچ کاره. از آن نقاطی خاصِ تلاقی جبر و اختیار است که هم این است و هم آن و نه این است و نه آن. تلخ و شرین. عشق و تنفر. هرچه. بگذریم..

 

می‌خواهم همین‌طور ملول و دلتنگ برایت بنویسم:"چگونه است لبت؟" در این وضعیت غوطه‌وری در حسرت و ناامیدی و درد؛ می‌خندم و هزار افسوس پشت هر لبخندم که "تا تکلم تو، بوسه‌گاهِ من"...

۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ملغمه‌ی سعدی‌وار...

ملغمه. آش درهم‌جوش از هزار چیز منافی و متناقض در یک لحظه، در یک غزل. تماما در حال انکار خویش. ملغمه‌ای از حسِ گناه و سرزنش خود. کنایه به معشوق. ناله از دل از کف‌رفته، نهیب بر ستمگری معشوق. ستایش خود، ستایش معشوق و جسم و کوویش و هرچه که به او مربوط است...

۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

:(

چندتا وبلاگ خوب معرفی کنید لطفا...

۲۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۴۸ ۳ نظر
زوربای بازرگانی

لحنِ بوسیدنت...

ارضا می‌شدی و به ارضا می‌رساندی‌ام. لب‌هایم در طواف بوسه به دور پاهایت، آن پاهای سفیدت. لب‌هایت که بوسیدن نمی‌دانستند اما به هنگام بوسیدن به الهه‌ی بوسه می‌ماندند. آبشار موهای سیاهت که روان می‌شدند بر روی کپل‌هایت و منی که جز سجده در برابر زانویت چه کاری می‌توانستم کرد؟ ناله‌های شهوتناک آمیخته به درد تو که فضای اتاق را پر می‌کرد و انگار، تمام اجزا و اشیای اتاق در مشاهده‌ی تو و تنها منی که توانایی لمس تو را داشتم. دستانم، آلوده‌ی خیسی معصوم جاری از تن تو می‌گشتند؛ وه که چه گناه زیبایی... چشمانت نوید دهنده‌‌ی آتش تند جهنم و چشمانم براق از این لطف؛ نگاه همیشه معصومانه‌ات حال، در فحشاترین حالت ممکن. در آغوش و آلوده و مبتلا و محتاج هم. می‌خندیدی و بوسه بر نوک انگشتی‌ام می‌زدی که روشن بود از روشنای پوست تو. آن تویِ وحشی و جوان و آزاد که برهنه شروع می‌کردی به احاطه‌ام و محیط می‌شدی بر من و تن من و زمان و مکانی که بودم و نبودم تا که ببوسند جمله‌های لبم به نحو درهمی طراف واژه‌گون واژن‌ات را...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آه عزیزم...

چند رمق مانده به تو فرو خواهم ریخت؟ کاش می‌دانستم؛ اگر فقط پاسخ این سوال را می‌دانستم...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نجواها...

یادته اون شبی رو که واسه همیشه نه گفت و شروع کردی در بی‌چاره‌ترین حالت ممکن به قدم زدن توو اتاق و چند خطی نوشتی و درُ قفل کردی و رفتی سمت بالکن. رسیدی. ایستادی. آونگی مدادم در نوسان. میان رفتن و ماندن. همیشه ماندن و همیشه رفتن؟ و ماندی برای همیشه...
یادته.
منم.
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است...

۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

همین...

کمتر زیبا باش؛ غریبه‌ها را حاشا کن، من را هرگز...

۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آنگونه...

بعد زمان زیادی از رویش می‌گذرد. چندین فصل. چندین سال. چندین انسان. چندین خاطره. چندین سنگ قبر. چندین زخم. همه چیز تمام می‌شود و حساب‌ها تسویه و دفترها بسته؛ و سپس، در ناگاه‌ترین زمان و بدجاترین مکان ممکن، یک روبه‌رویی مزخرف رخ می‌دهد. بعد... بعد هیچ نمی‌شود. نشود هم. بهتر. بعد فقط می‌خندد انسان. تلخِ تلخ که می‌گویند آدم‌ها. آنگونه. تلخِ تلخ...

۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی