بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

اما چه کنم که...

دوست داشتم  امشب، در این شب سرد برفی اینجا بودی. تا صبح در آغوش همدیگر. برای همدیگر لازم و کافی. سیگار بکشیم. الکل بخوریم. شعر بخونیم. فحش بدیم. مست کنیم. تن‌لخت زیر برف بریم. در بوسه‌های شهوت‌ناک یکدیگر غرق شویم. هیچ چیز هم به تخممان نباشد...

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از سرما...

امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشه‌های برف‌گرفته به بیرون نگاه می‌کردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشته‌ای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشته‌ای که می‌توانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همینگونه است. چه قدر دلم می‌خواست این تاری دید از بین برود. تشنه‌ی نورم. بنده‌ی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی می‌کند آن بیرون برف ببارد یا باران؟ ابرای باشد یا آفتابی؟ چه فرقی دارد وقتی همه چیز در درونم مرده و تمایلم به معاشرت با آدم‌ها را از دست داده‌ام؟ در درونم برف می‌بارد، هوا مه‌آلود است و هیچ کس از بهار خبر ندارد. زندگی چیز مزخرفی است وقتی که تو در دورنت یخ زده‌ای و راه نمی‌دانی و چراغ نداری و مدامِ نگاهت تلاقی می‌کند با خونِ زخم‌هایِ پاهایِ تاول‌زده‌یِ به مقصد‌نرسیده‌یِ تلف‌شده‌ات... 

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که جمع اضدادی...

تا پایان عمرم به ابراهیم گلستان، قلمش و دوست داشته شدنش از سوی "فروغ" حسادت خواهم کرد...

۲۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

مهم نیست عزیزم...

این روزها بیش‌تر از همیشه، احساس غریبگی با آدم‌های دور و اطرافم می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. اشیا را نمی‌فهمم. توالی شبانه‌روزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریب‌تر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست می‌شوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می‌کند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمی‌توانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را می‌رباید. هر از گاهی آدم‌های سال‌های دور، آن آشنایان دیروز را می‌بینم. کسانی که فراموششان کرده ایم و فراموششان شده‌ایم. افسوس بلندی که بعد از باخبر شدن از حال این رزوهایم، به زبان می‌آورند به تخمم نیست. چرا باید افسوس خورد؟ برای سال‌های گذشته و روزهای سپری‌شده غمگین باشم؟ ندانم و نشناسم. دیگر خیلی وقت است که از نوستالژی بازی سانتیمال احمقانه دست برداشته ام که چه خوب می‌شد به عقب برگردیم و گذشته چه خوب بود و ال و بل. گذشته هم یک گوهی شبیه الآن. شاید حتا خیلی بدتر از الآن اگر در بدی‌ها و سختی‌هایش دقیق شویم. تمام این آدم‌ها و اتفاقات در همان گذشته هم بوده‌اند. چه چیزی تغییر کرده جز از یاد بردن تمام آن بدی‌ها؟ خوب یا بد، زشت یا زیبا هر چه بود، گذشته است. اثر خود، اثر عمیق ماندگار خود را گذاشته و گذشته‌اند. در لحظه، در پی زخم‌های جدیدترم. در پی بهانه‌ای برای ادامه‌ی این جنگ. ناامید. هیچ فرقی هم نمی‌کند بود و نبود این امید لعنتی. چون زورش به هیچ چیز نمی‌رسد. دقیقا شبیه همین گلمات. تنها سرابی است که الکی دلت را به ان خوش کنی که حتما روزی جهان به روی ما هم خندید. بیش‌تر از همیشه کتاب می‌خوانم و فیلم ‌می‌بینم و سیگار می‌کشم و آدریان گوش ‌می‌دهم و کم‌تر از همیشه می‌خوابم. بیکاری‌، طاعون من است. هجوم صدباره‌ی فکرهای بی‌مورد و دل‌مشغولی‌های بی‌دلیل. مرگ تمام تنم. بی‌آ«که کاری از دستم بربیاید. بسیاری از روزهایم شروع نشده، تمام می‌شوند و برخی از روزهایم، تمام شدن نمی‌شناسند. نمی‌توانم فردای خودم را ببینم. از این که چقدر فرسوده‌تر و غمگین‌تر و مستاصل‌تر از اکنون خواهم بود، وحشت می‌کنم. این روزها هرکاری می‌کنم جز زندگی. شاید هم درستش همین باشد. توو یه جای "شب‌های روشن" استاد ادبیات به دختره می‌گه: سهم من از عشق جای سرد و تاریکی در این جهان است. همون. سهم منم همونه. همونطور که دلم میخواد. همونجور که باید... واژه‌ای نمانده اینجا. گلایه‌ای حتا. این روزها دیوانه‌ای خوشحالم. همان‌گونه که آرزو داشتی؟ امیدوارم روزی، جایی این‌گونه‌ام آرزو کرده باشی. دیوانه‌ای خوشحال؟ دیوانه‌ای خوشحال....

۲۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

برهنه از واژه، تنها بوسه...

شما اما اگر توانستید ببوسید تمام گونه‌های از گریه خیس شده را؛ به‌خصوص اگر هوا سرد و تاریک بود و برف می‌بارید. ببوسید تمام چشمان از انتظار کم‌نور شده را. تمام لب‌های مشکوک به بوسه را. تمام دست‌های پاک آلوده شده به تن یار را. تمام قلم‌های از معشوق نوشته را. تمام چین‌های افتاده از انتظار بر پیشانی‌ها را. من نتوانستم اما اگر شما توانستید ببوسید تمام زخم‌های عاشقان را؛ که از بوسیدنی‌تر در جهانمان وجود ندارد...

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

من اما به تو تکیه داده‌ام سایه...

چه می‌گویی سایه؟
چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
با این
دوخته نگاهُ
ریخته خونُ
خفته نجوا
چه می‌گویی سایه؟
چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
به سان مردی که برای همیشه معشوقه‌اش
در شکل زنی که برای همیشه عاشق‌اش
که سایه‌ی منی تو؟
که فرار نکنم از تو؟
که تو با منی؟
که پنهان نشوم از تو؟
که تو صدای منی؟
که سکوت نکنم؟
که غمگینی و به تو نخندم؟
که برای زنده ماندن باید
تو را از خود دور کنم؟
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
اندکی بلندتر
لخت‌تر
عریان‌تر
فاش‌تر
رسواتر
من بنده‌ی صریح و رک و مستقیم‌ام

بیزارم از کنایه و حرف در دهان لق‌لقه کردن
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
از سرخی آفتاب غصر می‌گویی
از شامگاه خون‌رنگِ آسمان می‌گویی
از آخرین نثار واپسین لبخند می‌گویی
از پشت سر گذاشتن روستایی می‌گویی
که به خاطر او دوستش دارم و
بیزارم از آن به خاطر تمام چیزهای دیگر
حتا از به دنیا آمدن در آنجا
که به پس می‌نگرم و نمی‌خندم
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
از هرگز برنمیگرددی که در دل می‌گویم
از هرگز به اینجا نمی‌آیدی که فرو میگویم
از مدام اتوبوس
از جلوه به رفتن
از مدام‌تر زیبایی‌اش
آه سایه
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟
اما
اما اگر اینجا بودی
اگر اینجا بودی
دست می‌بردم به بستن پنجره‌ها و 
با تمام توانم به صورتت می‌کوبیدم
که تسکین درد من
خون آویخته از چانه‌ی تو خواهد بود
که خون تسکین من و درد من است.
چه می‌گویی سایه؟
​​​​​​​چه واگویه می‌کنی با من سایه؟....

 

۱۹ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۷ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

التجا...

«به تو فکر کردن. خوابیدن و به رخت‌خواب رفتن.
به تو فکر کردن. بیداری و از رخت‌خواب بیرون زدن.»
.
.
«من می‌تونم بیام شهر تو. زیر پنجره‌ای. پنجره‌ی اتاق تو. نشد؟ پارک محل. داخل کارتن‌ها و خرده مقواها شب را صبح کنم. بی‌ریا. به انتظار.»
.
.
«چرا تو را وسطِ روزگاری که تنها باید به آن تف انداخت، زمانه‌ای که الکی‌ است همه‌ی دَک‌وپوز آدم‌هایش، تنها گذاشته‌ام؟»

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۲۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نام دردم را بگو...

آبروی باد اگر سمباده بر یاد بکشد، وای من که چه تو را از یاد من خواهد برد؟ وای که هر باد و برف و بورانی زخمه‌ای جدیدم می‌زند از عمق زخم تو. وای من که هر گریه‌ی آسمانم، آبستن از بخار خیس تن توست. وای من که از یادت نمی‌بَرم و نمی‌بُرم. وای من که دریغم از مرهمی برای یادت. وای من که از بی‌پناهی تو پناه بر شعر و الکل و سیگار و بیهودگی روزگار. وای من که مبتلای تو و اسیر بطالت بی‌تو. وای من که خشکه خشکه تکه‌های لبم زنده به بوسه‌باران لب‌هایت. وای من که زخمت تسکین نمی‌داند، التیام نمی‌فهمد، تسلی نمی‌یابد. وای من که دستانم در حسرت آغشته شدن به بوی تن تو. وای من که درمان نمی‌خواهم، نام دردم را بگو...

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۴ ۲ نظر
زوربای بازرگانی

کسی چه می‌داند...

پنجره را که باز می‌کنم، انگار دریچه‌ی خاطرات نامحدودم را باز کرده‌ام. شاید همه‌ی بادها درختان را شکسته‌اند و شاید فاجعه‌ای به بار آورده‌اند. اما من همه‌ی آن‌ها را دوست دارم. بادها. باران‌ها. طوفان‌ها. خاطرات. می‌دانم که آن‌ها هم در گوشه‌ای از قلب مرطوب و مه‌گرفته‌شان مرا دوست دارند...

۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سجده کند عقل، جنونِِ تو را...

همه چیز را در نه و نیم دقیقه خلاصه کرده است. بدون هیچ حرف اضافه‌ای. آرامش قبل از طوفان. بیچارگی. حزن. آن بی‌پناهیِ مختوم به طوفان. طوفان. "زمانی که اهنگ خواندن کافی نبود، فریاد کشیدن... برای شنیدنت بود" و این منِ از طوفان‌درآمده‌ی پا از زمین کنده‌ی گمشده لابلای موج‌های خروشانت. دریایی پر از نخواستن‌ها و نتوانستن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها و نیفتادن‌ها و نرسیدن‌ها. لانه کرده در فریادهایی سهمگین...
.
.
قله. جایی که دیگر هیچ کس به آنجا نخواهد رسید. شاهکارِ مطلق. ترکیب باورنکردنیِ هنر و نبوغ و تلاش. شبیه به فرو بردن خنجری تیز در زخم همیشه. مست شدن از قدحی لبالب پر از خون خویش. سکرآور. بی عیب و نقص. تکرار نشدنی...
.
.
https://www.youtube.com/watch?v=t-hQgtYCbcQ

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی