عیسا عیسا! در ناصریه بودم. با همان ردای ساده ی وصله خورده ات در کنارم بودی. تازیانه در دستت بود. نمی خندیدی. نگاهت غیظ داشت. غضب داشت. صلیب را بر دوشم نهادی. به دوش کشیدم. افتادم. بلندم کردی. کوی به به کوی. قدم به قدم. تا تپه، تا بلندی، تا جلجتا تازیانه کوبیدی بر شانه های نحیفم. رسیدیم به دار. میخ کوبیدی. زخم را حس کردم. رنج را چشیدم. به تن سردم دست نکشیدی. چشم باز کردم. یک جهان به صلیب کشیده شده بود...