بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۶۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

تکدای تعفن...

"قهرمان‌هات یا در تنهایی و عزلت مردن یا در فقر و فلاکت. و این به نظرم اصلا تصادفی نیست. تو آگاهانه انتخاب کردی اونارو. بدون این‌‌که ذره‌ای شباهت بهشون داشته باشی. فقط و فقط برای توجیه زندگی نکبت‌بارت. مثل اون آدمی که شنیده بود داستایوسکی شبا بیدار می‌مونه و قهوه می‌نوشه؛ اونم همین کارُ می‌کرد. تبریک می‌گم بهت. حالا می‌تونی کلاهتُ بالاتر از اون بذاری. این اداها، این اطوارها، این خودبزرگ‌بینی‌ها، تمام این تحقیر کردن‌ها، همشون نشون می‌ده که درونت خودت چه گوهدون متعفنی می‌جوشه و می‌جوشه و از درون خودت پرت می‌شه به بیرون و باعث این واکنشای عصبی و غیرمنطقی می‌شه. حرفایی می‌زنی که ذره عقل و منطق پشت‌شون نیست. کارایی می‌کنی که یه آدم سالم از نظر عقلی اصلا بهش فکر هم نمی‌کنه. حالم از تموم این حرفا و کارات داره به‌هم‌می‌خوره. از متأهلا خوشت نمیاد چون خودشون رو اسیر کردن و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونن آزادی سابق‌شون رو به دست بیارن. از مجردام بدت میاد چون لاابالی و بی‌قید و بندن. دیندارا عقاید پوسیده و گوهی دارن اما غیردیندارام چندان تحفه‌ای نیستن به نظرت. از اونایی که تلاش میکنن تا یه کاری بکنن بدت میاد و متنفری چون یا قرار نیست تلاشاشون به جایی برسه و یا که به جاهای اشتباه و ناخواسته میرسن. از آدمایی که هیچ کاری نمیکنن بیشتر از اونا متنفری چون وادادن. به هیچ اصل و چارچوبی پایبند نیستی. و همه‌ی اینارو خودت انتخاب می‌کنی. خودت تلاش می‌کنی که اینجوری باشه. به اندازه‌ی اسمم مطمئنم که این چیزا رو خودت انتخاب کردی تا راحت باشی. راحت و رها. هیچ‌چی نتونه مانعت بشه. تا بتونی به هرکی هرچی خواستی بگی. اگه اصلی یا چارچوبی داشته باشی، دست و پات رو می‌بنده. نمی‌تونی از همه ایراد بگیری. نمی‌تونی این احساس تافته‌ی جدابافته بودنت رو ارضا کنی. کثیفی تو. هرزه. و همونقدم رذل. اگه تا آخر دنیام تنها بمونی، ناراحت نمیشی. حتی شاید خوشحالم بشی. چرا نشی که؟ چقدر دوست داری تنها باشی. هیچ صدایی نتونه اذیتت کنه. توو تنهایی خودت به ریش هرکی که میخوای بخندی. مسخرشون کنی. فحش بدی بهشون. باهاشون ور بری. اداشون رو در بیاری. بندازیشون زیر پات. از دوست و آشناهایی که توو سخت‌ترین روزات کنارت بودن، متنفری. آدمایی که همیشه، بودن هیچ چشمداشتی کنارت بودن و کمکت کردن. دوستای دوران دبیرستان. دانشگاه. سربازی. کار قبلی. شماره‌ی چندتاشون رو داری؟ با چندتاشون در ارتباطی؟ تازه با اونایی هم که در ارتباطی روابطت چه شکلیه؟ در چه سطحیه؟ از نظرت ارزش موندن در لیست مخاطبینت رو هم ندارن. زنگ زدن بهشون و پرسیدن حالشون رو باعث کسر شأن خودت می‌دونی. هر وقتم چیزی ازشون ببینی یا بشنوی، فقط و فقط باعث پوزخندت می‌شن. باعث اینکه یه دلیل دیگه به احمق بودنشون اضافه کنی. دیگه داری  باعث چندشم می‌شی. حالم ازت به‌هم‌‌می‌خوره. و می‌دونی دلم چی می‌خواد؟ یه چیزی، کثافتی داشتم تا بریزم روت. فقط این می‌تونه آرومم کنه."

۲۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

mıhlanmış

"Gör istedim.
Hiç unutma istedim.
Bil istedim.
Hep hatırla istedim..."

https://www.youtube.com/watch?v=gdFVBaZ3EXo

۲۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هم سرزندگی را...

و برف، برف سفید سرد سبک سهمگین که غلبه می‌کند بر شهر و من و می‌سوزد چشم از سفید‌ی‌اش. می‌پوشاند و عیان نمی‌سازد. مدفن تمام بودن‌ها، زیباترین مدفنی که بی‌تفاوت به دفن‌شده، از بین می‌برد و محو می‌کند. روی صافیِ سفیدش نه ردی از تو و نه از من. زمستانی که در تو سر می‌کشد، سرازیر می‌شود سوی من. قلب، تکه‌یخی تیز که قندیل‌بسته پوست دستم را می‌درد. تن زیر شلاق‌های گرم زمستان سرد. برف که می‌آید تا بپوشاند، بسوزاند، به یاد بیاورد و محو کند. هم رد شلاق‌ها را و هم رد پاها را...

۲۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌زبان...

قول‌هام یادمه عزیز؛ باهاش حرف نمی‌زنم، درباره‌اش سوال نمی‌پرسم و اسم دخترم رو آیلین می‌ذارم...

۲۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۵ ۴ نظر
زوربای بازرگانی

توازن بی‌تعادل...

گفت بیا باخت‌هایمان را بگذاریم وسط. مال او بیش‌تر و سنگین‌تر بود. گفتم خیلی بامزه‌ست؛ حتی اینجا هم می‌بازم. گفت بی‌مزه‌ست. برنده هم چیزی نمی‌برد...

۲۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

همان آمده و همان رفته‌ها...

 زندگی همه را می‌پزد و این به هیچ وجه به معنای این نیست که همه پخته می‌شوند...

۲۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خسرانِ بی‌استثنا...

"ان الانسان لفی خسر" می‌خواند و آیه در گوشم، آینه‌ای از یأس می‌ساخت...

۲۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

مفتون...

عشق فرزند آوارگی بود یا آوارگی زاییده‌ی عشق؟ ندانستم تا کنون و حال در عمق دره‌ای که در آن قرار دارم، تو بالاتر از قاف و قله، جا خوش کرده در تاج ماه، مستور شب و مسحور سیاهی و مسرور زمستان، نخواهم دانست دیگر هرگز. در من نه امیدی به زندگی و نه میلی به مرگ، اگر دسترسی داشتم به اکسیر ایستایی، تمام خود را در آن غرق می‌کردم تا همین گونه ایستا و برزخ‌وارانه ادامه بدهم. و امشب یک بار دیگر افتادم. از تو. از تخت. از خواب، خوب خواب‌های من. و از واقعیت. دیوارها مرا در خود می‌فشردند و عقرب‌ها تخم چشم‌هایم را نیش‌می‌زدند و ماری می‌رفت به درون دهانم تا برسد به زبان کوچکم. قبر فراخی‌ست اما. وسیع و فراخ که که از ندانستن حدودش، بر من تنگ می‌شود. در عکس‌هایی که از تو دارم، به من نمی‌‌خندی و منِ دیوانه، یک چرا می‌چسباند به اول جمله‌ی قبلی و منِ عاقل می‌داند که حرف زدن منِ دیوانه بیهوده است و منِ دیوانه نمی‌داند که مرده است و دفن نشده است و منِ آواره خسته از این دو، می‌گوید زود باشید تا برگردیم. قبر خالی ماند. تشییع جنازه عقب افتاد. برگشتیم سر جای اول. من و عاقل و آواره. دیوانه باز کجا مانده؟...

+ چرا این‌ قدر بی‌سر و ته عزیزم؟
_ شبیه به همین روزهای خودم چون...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می‌گذارم بکر بمانند...

که رنج در رجوع، در دوباره قرار گرفتن در آن موقعیت و قضاوت و ارزش‌گذاری برای خود پیشینت با علم اکنونت مستتر است. و به خاطر همین است که توانایی انجام بعضی کارها را ندارم. از این هراس، ناخشنود هم نیستم. بعضی عکس‌ها، صداها، کتاب‌ها، مکان‌ها، عطرها و مکان‌ها حالت حرام‌ را پیدا کرده‌اند که نباید دوباره به سمتشان بروم و خودم را در آن موقعیت قرار بدهم. هر بار مراجعه، با تازگی ناآشنای خود، اثر تمام و کمالش را بر رویم می‌گذارد و ویرانی، همیشه در همان مقیاس اولین رخ می‌دهد؛ شاید هم سنگین‌تر و بیش‌تر...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

پنج سال و شش روز...

متأسفم عزیزم، عمل‌ها مهم‌تر از نیت‌ها هستند و تو برای پی بردن به این حقیقت کمی دیر کرده‌ای؛ قد پنج سال...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی