و برف، برف سفید سرد سبک سهمگین که غلبه میکند بر شهر و من و میسوزد چشم از سفیدیاش. میپوشاند و عیان نمیسازد. مدفن تمام بودنها، زیباترین مدفنی که بیتفاوت به دفنشده، از بین میبرد و محو میکند. روی صافیِ سفیدش نه ردی از تو و نه از من. زمستانی که در تو سر میکشد، سرازیر میشود سوی من. قلب، تکهیخی تیز که قندیلبسته پوست دستم را میدرد. تن زیر شلاقهای گرم زمستان سرد. برف که میآید تا بپوشاند، بسوزاند، به یاد بیاورد و محو کند. هم رد شلاقها را و هم رد پاها را...