و من دیگر می دانم که باید در تنهایی خویش به این عشق ممنوعه، به این هوس شیرین، به این گناه تلخ عجین شده با حسرت ادامه دهم. بی آن که زیباییِ کسی که دوستش دارم، برایم مهم باشد. یا حرف هی دیگران. یا قضاوت ها و سرزنش ها و پوزخندهایشان. باید لحظاتم را در بیهودگی انتظار برای کسی بگذرانم که سلامش را هم از من دریغ می کند. یک عمر، یک زندگی باید در مقابل این بت سنگدل، این خدای نامهربان به سجده مشغول شوم. این رب النوع سیه مو، این الهه انتقام، این خدواندگار تنهایی یک عمر همدم من خواهد بود. در خلوت، در تنهاترین ساعات عمرم. در شب، در سیاه ترین لحظات زندگیم. این زندگی تلخ، این آهنگ های تلخ، این سیگارها که هر از گاهی گلویم را، قلبم را، تنم را می آزارند سرنوشت من هستند. رهایمان نخواهند کرد. هیچ وقت. راهیم نکرده اند. رهایم نمی کنند. با این ها کنار آمده ام، پذیرفته ام و در مقابلشان سر خم کرده ام. دیگر از پروانه هایی که زیر باران خیس می شوند، دیگر از سوختن شمع هایی که عاشق پروانه ها هستند دلگیر نمی شوم. حالا حتی به چنان ادراکی رسیده ام که حتی برای تنهایی ام، حتی در درون خویش، اشک نمی ریزم...

آه که تنم چه بد، چه سخت در تسخیر زخم های فراق است. آه که چه قد دوست داشتن را این روزها بلند فریاد می زنم. آه که مادم چه قدر تو را دوست دارد. وه که آتشت چه پرستیدنیست. وه که خاکت چه سقوط کردنیست. وه که تنت چه لمس کردنیست. وه که فراموشی تو در میان پک هایم به عکس هایت چه افیونیست. آه که این کلمات، این زندگی، این خودِ من چه بی معنی و غریب و نفرین شده است. آه که چه آرام غروب می کنم در این تابستان پلاسیده. چه آرام به خاک می افتم در جدال با تو...

کجایی تو؟ دستات کجاست؟ خندت کجاست؟ چشمات کجاست؟ آغوشت کو؟ بوسه هایت را کجا جا گذاشتی؟ موهات رو چرا بستی؟ چتر چرا برداشتی؟ چرا بوی آتیش می دی؟ کجایی تو؟ دستات کجاست؟