بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

چی از کلمه بهتر...

چی چی رو آخه من عاقلم؟ من اتفاقا خیلی هم احمقم. خیلی هم نادونم. خیلی هم جاهلم. والا. تعارف ندارم که باهات. باور نمی کنی؟ به هیچیم اصلا. اون روز داشتم بهش همینا رو میگفتم سر خاک. چیزی نمی گفت. فقط سرش رو مثل بر اخفش تکون می داد. هر چی باشه این که بدونی احمقی بهتر از اینه که خودت رو عاقل بدونی وقتی که نیستی؟ ها؟ نه؟ چرا؟ ولش کن اصلا. دستت رو بده بریم یکم اون ورتر. آهان همینجا. آره. همینا رو می گفتم بهش. گفت چرا اینجوری هستی آخه تو؟ گفتم چه جوری؟ گفت این جوری دیگه. اصلا یه جوری گفت اینجوری که بدتر از فحش بود برام. گفت یکم مث بقیه باش تو هم. مثل بقیه کتاب بخون. اصلا مگه بقیه کتاب می خونن؟ یا برو بشین توو یه کافه. یه قهوه بخور و یه عکس بگیر ازش با افکت سیاسفید و کپشنِ "تلخ تر از تو سراغ ندارم" بندازش اینستا. خب من احمق و تو عاقل. توی عاقل واست سوال نمیشه چرا من سر خاک و وسط قبرستونه؟ که این چرا اینجاس؟ اصلا توی سوم شخص همیشه حاضر هرگز غایب می دونه سوال چیه و جواب کدوم؟ " آن شب در پرسه های عمییق تنهایی و پک های سنگینم به تاریخ در اقیانوس گونه ات به خواب رفتم و خود را محصور در میان هزاران فرشته یافتم و مقابل صد آینه. سیه گیسوی سپید پر. از هر سو بانگی بر آوردندی و مرا خطار نمودندی که تنهایی بهتر از تن هایی که..." چه قد بی مزم من؟ خب حالا. داشتم بهش همینا رو می گفتم. حرف نمی زد بد مصب. فکرش پیش بیوی اینستاش بود. تخم سگ. خب من همینم دیگه عزیزم. میلیاردها سال می تونم بدون کلمه زندگی کنم ولی نمی تونم یه روزم بدون پیدا کردن کلمه ای که دنبالشم شب کنم. من کسخلم. آره بابا. خیلی. خیلی خیلی کسخلم. وانقد که بهش می نازم. تو به چیت می نازی؟ به خنده های لوندت یا هوش متوسط رو به پایینت؟ چه بوی لجنی بلنده از رو قبرا. " یاد کدام زنده ای خاطر کدامین مرده ای را آزرده است؟" بعی وقتا که نه همیشه به این فکر می کنم که چی باعث شد ما به اینجا برسیم؟ کسخلی من؟ خوشگلی تو؟ روایت راوی؟ جبر سرنوشت؟ اتفاقا گفتم خوشگل و جوانه های حرف آن روز مادرم در خیالم درختی تنومند گشن. پر شاخ و برگ و بی ثمر. می گفت خوشگل شده بودی. دیده بود تو رو. اگه ندیده بود که نمی تونست بگه. هاها. دوشنبه بود فک کنم عزیزم. هوم. آره دوشنبه بود. اینم یکی از حماقت های ثابتی هست که هر روز در من تکرار می شه. این که همه چی دقیق می مونه تو یادم. ولی دیگه حرفایی که بهم گفتی یادم نمیاد. اینم یه نشانه  دیگه. این روزا نمی خوابم اصلا. در حدی که چشام یه استراحتی بکنن فقط. " من که یک عمر قرار است در قبر بخوابم بگذار برای همیشه بیدار بمانم." واو. آب طلا نیست دستت؟ باشه. شورش رو در نمیارم. شیرینیش رو در میارم. خامه درست می کنم می ریزم روش. نوووش جوونم. احساس می کنم وقت خداحافظی رسیده ولی نه یه لحظه. تا یادم نرفته بذارم یه فحش کاف دار هم به این زنیکه فروغ بدم. آخه یعنی چی که " پرواز رو به خاطر بسپار. پرنده مردنی ست." ها فروغ؟ با توام لعنتی. اون روز زدن پرنده ر. فرتی افتاد وسط دشت. با یه تیر. با یه تک تیر. نه پروازی ازش موند توو خاطرمون و نه خودش. فقط زوزه کشید قلبم موقع شلیک. مث گرگ. حر زوزه شد. حرف گرگ شد. شما کی یاد گرفتین اینقد گرگ شین؟ شما کی تونستین پنجه در بیارید؟ پنجه بکشید؟ خراش بندازین رو گردن بره ها؟ ماها کی وقت کردیم سلاخی رو به عنوان شغل انتخاب کنیم؟ ماها کی کرکس رو انداختیم توو قفس؟ ماها کی اینقد سبک شدیم شیخ؟ " روم میخانه و ز دانه ی انگور سبحه ای سازم" کدوم میخونه شیخنا؟ بستن بابا. چهل سال پیش همش رو بستن. الان فوقش عرق سگی بگیری بریزی توو ظرف آب معدنی تا کسی شک نکنه بهت. پس ویران شود این شهر که...؟ آخ. دارم چرت و پرت میگم دیگه. ببین. آخرش یه جا با هم موافق شدیم. خیلی اتفاق نادره ای ست. از جنس هم آغوشی خورشید و ماه که هر میلیون سال یه بار رخ می دهد. جان؟ حتی اون قدم احتمال نداره؟ باشه محاله پس. حالا. من به حد زیرکانه ای احمقم یا شما به حد احمقانه ای زیرک؟ کدوم؟ این جملات اولم رو نقض می کنه؟ نه بابا. پارادوکسیکال که نیست. اجتماع نقیضین که حرفش را هم نزن. " از ساحل ظواهر برون شو و به عمق دریای ثقیل معانی قدم بگذار جوان." آفرین. فقط قبلش پاچه های شلورات رو بالا بده که خیس نشه. دوستون دارم دیگه. به خاطر همین چیزا. به خاطر همین چیزای ساده. احساس می کنم لبِ مطلب رو گم کردم. حالا لپت رو بیار جلو. حالا اون یکی. خدافظ....
۰۵ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

روزهای ما پر اشک بود...

می شه کل سال رو در یک کلمه خلاصه کرد و اون هم تُخمیه. آدم کلمات شدم. با بی معنی ترین حروف. شاید حتی به تعداد انگشتای دوتا دست هم شب رو کامل نخوابیدم. سیاهِ سیاه شدم. در فروردین سفید بودم و در شهریور خاکستری و در اسفند سیاه. سیاه ترین. بدم میاد ازش؟ ازم؟ نه. اصلا. جنگیدم. افتادم. زخمی شدم اما شمشیر و سپرم رو زمین ننداختم. فقط دو بار دیدمش. بهار و تیر. یاد گرفتم که فراموشی بدترین و بهترین خصلت آدم هاس. چهار بار عصبانی شدم. داد کشیدم و رگ گردنم بیرون زد. فحش خار مادر دادم. از ته دل. یک ماه هر روز دستشویی شستم. چندبار لب رودخونه نشستم و ماست ریختم تووش. چه دوغ بد مزه و بی رمقی. اشتباه کردم. می دونم. بت ساختم اما نشکستمش. پرستیدم و آرزوی نابودیش رو زمزمه کردم. فهمیدم که دیگه کسی رو دوست نخواهم داشت. کسی هم منُ دوست نخواهد داشت. مساوی. عدالت تام. بی هیچ توقعی. فهمیدم که بچه ها رو دوست دارم. فهمیدم که بزرگ ترها آدم قطع امید کردن هستند. آدم دل نبستن. آدم هرگز دوست نداشتن. مست کردم و تلو تلو خوردم. مست کردم و بالا آوردم. همه چیز رو. تو رو. آرزوهام رو. همه چی. زورش به همه چی می رسه. زور مستی به همه چی می رسه. حتی تو. حتی به عشق. فهمیدم که اون زمان می شه به دوست داشتن گفت عشق که براش مُرد. من هنوز زندم. پس عاشقت نیستم. دوست دارم. پوست کلفت تر شدم. دیگه طاقت دیدنت رو ندارم. دیگه نباید ببینمت. چند بار حرفم رو قورت دادم و ساکت شدم. مثل انفجار بود برام. مثل انفجار هست برام هنوز. نگفتن حرفایی که باید بگم. باید داد بزنم و بگم. از غروب پنج شنبه ها دل کندم. حالا می دونم که به این زودی ها نخواهم مرد. دیگر چیز جذابی برام نمونده انگار. نه حرف زدن های طولانی با شمس. نه سیگار. نه ماه. نه نوشتن برای ماه. نه بیداری های شبانه. و نه همین خراب شده. فقط منتظرم یک سالگیش رو ببینه تا ببندمش. کرکره ی خیلی از چیزا رو باید توو  زندگیم پایین بکشم و احتمالا از همین جا شروع کنم. از دوست داشتنی ترین نقطه. باارزش تر از این حرفایی اما. قیمتی تر از کلمه. آدمای غمگین حافهظ بهتری دارن و این به حد کافی برای آزرده بودن زندگی شون کافیه. مکافات برای گناهی نکرده شاید. رو  لبه زندگی کردم. اون طرف پرتگاهِ "فراموشی" و اون طرف جهنمِ "یاد".  یکی بهم گفت دوستم داره. با اشکم گفت. با هق هق هم اما رفت. رفتنی بود. واسه رفتن اومده بود. اما من هنوزم می گم دوست نداشتن بدتر از جدایی هست. قبول نکن تو هی. اجازه ندادم غرورم رو بندازن زیر پاشون. هزینش رو هرچی بود دادم. بدون ذره ای پشیمونی. امسال بعد از مدت ها بلند خندیدم. قهقهه زدم. انتظار کشیدم. منتظر موندم. دقیق شدم رو چشما. رو چراغای روشن شب. رو سنگفرشای خالی. دلم لرزید چندبار. فک کردم به سوالای بی جواب. زل زدم به راه های طولانی. دست کشیدم از سراب. دخیل نبستم به امید واهی. دیگر کسی را باور نخواهم کرد....

.
.
.
با این همه قولم را فراموش نمی کنم؛ اسم دخترم رو "آیلین" می ذارم...

۰۴ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی