برای آخرین بار لیوان هایمان را به هم کوبیدیم
سیگارهایمان را روشن کردیم 
و در آغوش همدیگر آرام گرفتیم
از دنیا، زندگی، خدا، شیطان، عشق و شهوت عبور کردیم
در چشمانمان قطره اشکی
در گلویمان بغضی
و در قلبمان خنجری تیز
اشک گونه هایمان را می خراشید
بغض گلویمان را
و خنجر، خنجر زلال، قلبمان را شرحه شرحه می کرد
فریاد شب را شنیدیم
اشک آسمان را دیدیم
سوار بر بال های سیاه زمان
تا آن سوی ابدیت پرواز کردیم
از فرداها، رویاها، رنج ها، زندگی ها
بی خبر بودیم
من تو را از خزان ها دریغ کرده و به بهاران سپردم
تو مرا در بن بست ها و بی راهه و پس کوچه ها رها کردی
به پایان سلام کردیم
و آغوشمان را برای جدایی گشودیم
شکستیم، رنجیدیم، بلند شدیم و ادامه دادیم...