انگار بعد از همه‌ی بایدها و صبرها، دوباره از سوی همه زخم‌ها احاطه شده ام. انگار همه دوره‌ام کرده‌اند و هر از گاهی همه‌ی آن روزهای سیاه را دوباره برایم زنده می کنند. اما این بار دیگر نه رمقی برای جنگیدن و ایستاده مردن هست و نه دیگر امیدی برای هر آنچه که دیگر در ذهن و روحِ خسته‌ام، معمولی و آرام نیست. این بار دیگر یا باید تسلیم محض شد و یا باید برای همیشه پرده‌ها را انداخت؛ شاید این آخرین تلاش برای نجات خودم باشد...
.
.
.

نشاید که تو را دوست نداشت؛
نشاید
نشاید
نشاید...

.
.
.
دیگر حرفی باقی نمانده است. خورشید برای همیشه پشت ابر است و "ماه" با خروس، آوازِ تباهی می خواند. سینه‌ها خالی از عشق و نقاب‌ها هم‌چنان بر چهره‌اند. حرفی باقی نمانده است جُز سکوتِ مُدام...