بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۶۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

جرعه به جرعه...

تا که الکلِ قدحم بشوی و در سر کشیدن پی‌ در پی تو، درحال حل شدن با خونِ تنم در رگ‌هایم، بسوزانی استخوان‌هایم را...

۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بدا...

گفت دیدی اون حیوونای بیچاره رو که توو دمای منفی سی-چهل درجه یخ زده بودن؟ گرگا، گوسفندا، سگا، روباها. من ندیده بودم و از این حرف به یاد حیوان‌هایی افتادم که نه از سرمای زیاد، بلکه از گرمای زیاد مرده بودند. انگار یک موقعیت خاص وجود دارد که تنها با افراطی‌گری و زیاده‌روی به دست می‌آید. چه یخ بزنند و از بین بروند و چه بر اثر گرما بمیرند، با تضاد ذاتی دو موقعیت؛ و آن موقعیتی که انگار افراط‌کنندگان به ان می‌رسند و دست می‌یابند و از آنجا به آدم‌های میانه، آن بیشتر از همه‌ها، رضا دادگان به متوسط و نرخ معمول هز چیزی، به تمام این‌ها می‌خندند. چه بد و چه خوب، چه خیر و شر. آن‌ها به انتهای ممکن برای خود، به آنچه که عمیقا ایمان دارند و ذره‌ای درباره‌اش شک نمی‌کنند، دست می‌یابند و مقامی که تنها و تنها در سایه‌ی این ایمان، این مومنانگی افراطی به انچه که درست می‌دانند و تمام زندگی و به دست‌آورده‌هایشان را برای رسیدن به آن فدا می‌کنند، نصیب آنان می‌شود. اوج گرما و اوج سرما. اوج خیر و اوج شر. خود را نجات داده از رضایت میانگی و جرأت رفتن، رفتن تا ته هر چیزی. خوشا قانع نشدگان به جایی حوالی خنثایی...

۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌اهمیت‌ترین هم...

در دنیایی که هر خبری آغشته به خنجری‌ست تیز، ناچیزترین جراحت در قلبم...

۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

در این گستره‌ی افسوس...

متأسفم عزیز، خیلی خیلی زیاد، برای همه چیز و هیچ چیز، برای همیشه و هرگز، خیلی خیلی متأسفم...

۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آن آب‌های آبی...

چه دریا بود؛ چین و چروک‌های متبسمش هنوز هم می‌لرزاند و می‌عشطاند و می‌امواجد. نوبالغگانِ آب‌نخوده را خیس و کهنه‌سالان آب‌دیده را مستغرق می‌‌کند اگر، آنان از ندانستن عمق و اینان از علم به لذت خوشایند سنگینی سرگیجه‌وار امواجش، رویای شیرجه زدن در آن آب‌ها، آن آب‌های بلور صورتی را ترجیح می‌دهند به چشمه‌هایی که نمی‌جشوند و نمی‌خروشند...

۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

وای از تو...

دیگر حتی تو هم نمی‌توانی مرا نجات بدهی و اصلا چرا باید عفو و بخشش بپراکنند لبانم؟ مرا نبخش، بکش؛ مرا نحرفان، بسکوتان. ببین چه خوب نشسته‌ام. ببین چه خوب وا داده‌ام و چسبیده‌ام به نبودن‌ها و نشدن‌ها و نتوانستن‌ها. من چشمان اینجا را می‌شناسم. لب‌ها در شیارهایشان با من قرابتی دارند. و با اشاره‌ای پیام‌ها را به گوش‌ها گسیل می‌دارم. من اینجا، در کندن میخ از استخوانم با دندانی پوسیده، من اینجا در تحمل تمام تحمیل‌ها، بی‌تاب کرده‌ام خود و سنگ‌ها را. چه باید بکنم با این زندگی بیش از حد طول ‌کشیده‌ای که بوی تعفن می‌دهد. اگر بخواهی بدانی، بدان که ناخن‌هایی کبود و دستانی خشک و رگ‌هایی خار خورده دارم. دست برنداشته‌ام از نوازش کاکتوس‌ها، دل نکنده‌ام از اغواگری متکثر سرخی خون در سفیدی دستم. من شانس و اتفاق را به رسمیت نمی‌شناسم و در هر چیزی دست جبار جبری متعین را می‌بینم. چه نام دارد این جبار قادر؟ و چرا، چرا گوش‌هایش چنین سنگین؟ اگر وای از منی که زندگی‌ می‌کنم، پس آه از تویی که روزی خواهی مرد...

۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که بتوانی اگر...

آدم‌ها را از دردهایشان آغاز کردن، تاوان تمام کرده‌ها را -خوب و بد، سبک و سنگین- پرداختن، تقاص هواها و هوس‌ها و هراس‌ها را چشیدن، بی‌اعتنایی به تمناها را آموختن، با آغوشی باز و فراخ به استقبال واقعیت‌ها دویدن، لب بستن در هنگامه‌ی طغیان‌ها، چشم  گشودن در میانه‌‌ی عصیان‌ها، به سنگ با سنگی، به نرمی با نرمی، به محبت با محبت، به نفرت با نفرت پاسخ گفتن و طلبیدن و هیچ نخواستن را آرزو می‌کنم برایت...

۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

برای بردن...

صبح خواب آلوده و برف پا نخورده؛ تقدیم به تو یا من؟ ظرافت وحشیانه‌ی تو برنمی‌تابد این چیزها را و تقدیمش به من نه لذتی و نه نقصانی. در ادامه از پاهایم، از خیس بودنشان در روزهای برفی حرف زده بودم. حتی از آن خانه‌ی تاریخی محصور در تاریکی مقصودیه نوشته بودم. و یک بلندی. یک بلندی مشرف بر شهر. همانجایی که از آن بالا رفتم، خودم را جا گذاشتم، گم کردم، خداحافظی کردم، پایین آمدم و سه و نیم بود. صبح یا شب؟ چه لزومی دارد بدانم؟ چرا باید ساعت را اختصاص بدهم به شب یا سحر؟ من باید با رها کردن خودم از برف، از بلندی، از بیداری، یک برف پا خورده در یک شب هشیاری را به هیچ کس تقدیم کنم...

۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می‌سوخت و می‌سوزاند...

اما مرهم، نمک می‌شد روی زخم و دست اگر می‌بردم به آتش؛ تا از فریب تازه‌‌ای، بیاسایم در غنودگی فراموشی زخم...

۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

پژمرده‌گی...

پژمردگی. یک کلمه و توصیفی این‌سان جامع و دقیق. خود را پژمرده احساس کردن و دیدن و دانستن و پنداشتن. چه انتظاری می‌توان از یک پژمرده داشت؟ چه انتظاری باید؟ که رنگ‌هایش دل را می‌آزارد و هنوز بودنش، خاری در چشم خودش و تلاش برای باز گرداندن حیات، حس سرزندگی و رغبت به زندگی، محکوم به شکست. حتی ارزش مزین کردن جایی را هم ندارد. سخت باشد عرضه‌ی چیزی بر دیگران زمانی که خود شرمساری از دیدنش. با یک پژمرده باید چه کرد؟ کجا آن را پیدا کرد؟ کجا به دنبالش گشت؟ جز در میانه‌های کثافت و آشغال؟ جز در زیر تلی از زباله‌ها و تفاله‌ها؟ گفته بودم پژمرده؛ خط زده بود انتظار شبنم را و نمانده بود خط‌ نکشیده‌ای...

۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی