دیگر حتی تو هم نمی‌توانی مرا نجات بدهی و اصلا چرا باید عفو و بخشش بپراکنند لبانم؟ مرا نبخش، بکش؛ مرا نحرفان، بسکوتان. ببین چه خوب نشسته‌ام. ببین چه خوب وا داده‌ام و چسبیده‌ام به نبودن‌ها و نشدن‌ها و نتوانستن‌ها. من چشمان اینجا را می‌شناسم. لب‌ها در شیارهایشان با من قرابتی دارند. و با اشاره‌ای پیام‌ها را به گوش‌ها گسیل می‌دارم. من اینجا، در کندن میخ از استخوانم با دندانی پوسیده، من اینجا در تحمل تمام تحمیل‌ها، بی‌تاب کرده‌ام خود و سنگ‌ها را. چه باید بکنم با این زندگی بیش از حد طول ‌کشیده‌ای که بوی تعفن می‌دهد. اگر بخواهی بدانی، بدان که ناخن‌هایی کبود و دستانی خشک و رگ‌هایی خار خورده دارم. دست برنداشته‌ام از نوازش کاکتوس‌ها، دل نکنده‌ام از اغواگری متکثر سرخی خون در سفیدی دستم. من شانس و اتفاق را به رسمیت نمی‌شناسم و در هر چیزی دست جبار جبری متعین را می‌بینم. چه نام دارد این جبار قادر؟ و چرا، چرا گوش‌هایش چنین سنگین؟ اگر وای از منی که زندگی‌ می‌کنم، پس آه از تویی که روزی خواهی مرد...