صبح خواب آلوده و برف پا نخورده؛ تقدیم به تو یا من؟ ظرافت وحشیانه‌ی تو برنمی‌تابد این چیزها را و تقدیمش به من نه لذتی و نه نقصانی. در ادامه از پاهایم، از خیس بودنشان در روزهای برفی حرف زده بودم. حتی از آن خانه‌ی تاریخی محصور در تاریکی مقصودیه نوشته بودم. و یک بلندی. یک بلندی مشرف بر شهر. همانجایی که از آن بالا رفتم، خودم را جا گذاشتم، گم کردم، خداحافظی کردم، پایین آمدم و سه و نیم بود. صبح یا شب؟ چه لزومی دارد بدانم؟ چرا باید ساعت را اختصاص بدهم به شب یا سحر؟ من باید با رها کردن خودم از برف، از بلندی، از بیداری، یک برف پا خورده در یک شب هشیاری را به هیچ کس تقدیم کنم...