بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۶۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

لذت ایده‌آل...

کتابی از قرن پنجم را خواندن و با فهمیدن معنای "بارح"، در اوج مسخرگی پیوندی میان آن و چپ‌دست بودن برقرار کردن. در حاشیه‌اش چیزهایی از پروست و سلین نوشتن و خود را زیر سیطره‌ی تام و تمام کلمات مختلف ساخته از "عین و شین و قاف" حس کردن. رستاخیز و احیای چهره‌ها، آدم‌ها و مکان‌های مرده؛ طی‌الأرضی هم در زمان و هم در مکان...

۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آشنای بعید...

هنوز چیزهایی وجود داشت که می‌توانست چشم‌هایشان را گشاد و دهان‌هایشان را باز کند؛ معلوم بود که در تقلای ماندن یا رفتنی برای همیشه، پیه‌ی همه چیز را دیدن و شنیدن و برای غیرممکن‌ها امکان وقوع و برای ممکن‌های ساده و سهل، محالیتی تا الی‌الابد را در نظر گرفتن، به تن نمالیده‌اند...

۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۰۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سرد سکوت...

که از افتادن آخ نمی‌گویی و نیفتاده آخ گفتن را هم اضافه می‌کنی به سلسله شکست‌های بی‌شکوهت. تو هنوز خردسال، کم‌دیده، بی‌تجربه، نلرزیده از هیجان‌های جسم و روح و نلغزیده در خلجان‌های خون و خاک، خشک، خالی، آماده برای راهی طولانی، بی‌خبر از رضایتی که خواهی داد پس از رخ دادن تمام رخدادها در کشاکش روزهای خبرمرده. گفتم رضا و از مقام هشتم، نوری برد مرا به تاج و تخت لذت بردن از رنج‌ها و خودارضائی دندان و دهان و زبان در میانه‌های لمس خون با لب و از آنجا پروازی کوتاه به پانزده سال دیگر تا سرودن شعری قبل از خودکشی فرجام‌دارم برای تو. آیا به سان سلان ساعتی خواهم داشت که اهل خانه با دیدن ماندنش در خانه، بی‌وقوع، باخبر بشوند از واقعه‌ی موعود؟ آیا کسی خواهد بود در خانه-آنگونه که مادرم مدام می‌گویدم- کسی چشم‌انتظار راه توست. و من تلخ، صریح و با چاشنی تند بی‌انصافی جواب می‌دهم که نه. هیچ‌کس، هیچ بشر و بنی‌آدمی، پسر یا دختری، در هیچ خانه‌ای، رستورانی، جاده‌ای، شهری چشم‌انتظارم نیست. و آیا او آن روز زنده خواهد بود؟ سپیدمویی با چین و چروک فراوان در دست، دور گردن و صورت، لرزان، پیر، الهه-بتی که خبر نیامدنت، روسیاهی نیامده‌ات، گرفته جان گل‌های پیراهنش را. ترس از نبود او غلبه کرد بر ترس از نبود خود. پس همین‌جا باید تمام کرد. نیفتاده آخ می‌گویم تا از افتادن آخ نگویم...

۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

mayhos

Senin geçtiğin yerden bin kere geçtim... Senin kaçtığın yerden bin kere kaçtım... Senin söyleyemediklerin, benim bin senelik sessizliğim... Unuttuğun tek bi şey var... "hatırla"...

۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۰۶ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

{پرت و پلاگویی}

محکوم به شمردن نقص‌هایم، دیوانگی‌های مبتذلم و سوال‌های بی‌سرانجامم...

۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جای صحیح...

سه چیز سزاوار دور بودن: اخبار، تقویم و آدم‌ها...

۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۴۱ ۲ نظر
زوربای بازرگانی

ملک مقرب...

تو هم حرامزاده‌ای بیش نیستی عزرائیل. یکی از چهار مقرب. اجابت نمی‌کنی صدایم را در هنگامه‌ی خواهش و خواهی آمد در ناگهانی مخوف. حال که چه خوب می‌شد، اگر می‌دانستی برای رسیدن به توست که بیداری‌ها را می‌چسبانم به دنباله‌ی خواب‌ها و شب‌ها را می‌دوزم به روزها. می‌دانم عذرت و می‌بخمشت در طماعانه‌ترین بخششی که می‌توانم. بخشیدن برای بخشیده شدن، دادن برای داده شدن. بیا عزرائیل، ملک مقرب، شیطان مصغر، سرنوشت مقدر. برایت گندآب‌های تبعیدگاه و گرمآب‌های محنت‌گاه خواهم آورد. سیاهه‌خون‌هایی که در بی‌هدفی روان می‌‌شوند و ساری و جاری تا عبثانگی. این‌ها عزرائیل، این‌ها نام کدامین پیامبر را بر لبانت خواهد آورد؟ رد زنجیرهای ضخیم آویخته از سراسر تن، آیا تو را هم دیوانه‌ی تمنای عصیان خواهد ساخت؟ کبودِ گوشت‌های زمستانه‌ام زیر دندانت مزه خواهد کرد؟ استخوان‌های سفید زخم‌خورده سرت را دوار خواهد کرد؟ بر پوست کشیده‌ام، که خشکه‌زخم‌هایش را از خارش سال‌ها نجات داده‌ام نگاه کن. به چشم مصیبت‌دیده و گوش ناله‌شنیده و رگ‌آوازه‌خوانم چه می‌توانی بدهی؟ می‌توانی عزرائیل؟ توانستن -این هرگز نتوانسته‌ام- از تو برمی‌آید عزرائیل؟ خواهی افزود یا خواهی کاست؟ قصدت از چه خواهد بود لال‌وار -مشغول به کار- از برافروختن آتش‌ها، مهیا کردن شکنجه‌آلات، قناره، صلیب، خنجر، چوب، سنگ، میخ و شلاق. شلاق؟ نه. این یکی را نه. این را نمی‌توانم. نخواهم توانست. ملک مقرب، ابلیس ملون، بیهوده خسته نکن خود را. تنها آمدن و دربرگرفتن و کندن پاها و ایستاندن قلب از ضربان، کافی‌ست. برای هر چیز را گفتن، همه چیز را گفتن. از ریز تا درشت. از عیان تا نهان. چیزهایی هست که برای تو نگه داشته‌ام. ان هرگز به زبان‌نیامده‌ها که هیچ گوشی را یارای شنیدن آن نیست. آن‌ها که مجرای گوشت را گلگون کند و در حضور تو، بی‌رخصت، اویی بشوم که هرگز نشده‌ام. می‌بینی عزرائیل. از یاد می‌برم که وسوسه‌ها در تو کارگر نیست. و این‌جا در انتظار تو تا انتهای هر چیزی رفتن و آمدن و چشیدن و گفتن و خواندن و شنیدن و دیدن، جز انتظار تو کاری از دستم ساخته نیست. در انتظار قدم‌های باشکوهت عزرائیل...

۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

های...

از سیگار اصلا به لبات نمیاد -چند سالی این وسط تلف می‌شود. روزها و شب‌ها. بیداری‌ها و هذیان‌ها. تمناهایی از ناشایستگان و تن‌دادن‌هایی به ناخواسته‌ها. لبخندهای کم‌رنگ و تند ضجه‌ها. خون‌های جاری و وقیحان خونسرد- تا سیگار را مثل پیرمردها می‌چرخانی لای انگشت‌هات...

۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

اسپاتول گدازان...

متأسفم عزیزم، داغ‌های پشت دست پاک می‌شوند اما داغ‌های روی پیشانی نه...

۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جرعه به جرعه...

جرعه جرعه که سوهان جسم و روحت شد و پوسته پوسته پوستت را شکافت و نظم زمان را از میان برد و در درون دایره‌ها، دواری دیوارها را به تو نشان داد و آخ که باده سپردت به باد؛ خواهی آموخت چگونگی استغراق را درون استکان و جرعه و قطره...

۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی