گفت دیدی اون حیوونای بیچاره رو که توو دمای منفی سی-چهل درجه یخ زده بودن؟ گرگا، گوسفندا، سگا، روباها. من ندیده بودم و از این حرف به یاد حیوانهایی افتادم که نه از سرمای زیاد، بلکه از گرمای زیاد مرده بودند. انگار یک موقعیت خاص وجود دارد که تنها با افراطیگری و زیادهروی به دست میآید. چه یخ بزنند و از بین بروند و چه بر اثر گرما بمیرند، با تضاد ذاتی دو موقعیت؛ و آن موقعیتی که انگار افراطکنندگان به ان میرسند و دست مییابند و از آنجا به آدمهای میانه، آن بیشتر از همهها، رضا دادگان به متوسط و نرخ معمول هز چیزی، به تمام اینها میخندند. چه بد و چه خوب، چه خیر و شر. آنها به انتهای ممکن برای خود، به آنچه که عمیقا ایمان دارند و ذرهای دربارهاش شک نمیکنند، دست مییابند و مقامی که تنها و تنها در سایهی این ایمان، این مومنانگی افراطی به انچه که درست میدانند و تمام زندگی و به دستآوردههایشان را برای رسیدن به آن فدا میکنند، نصیب آنان میشود. اوج گرما و اوج سرما. اوج خیر و اوج شر. خود را نجات داده از رضایت میانگی و جرأت رفتن، رفتن تا ته هر چیزی. خوشا قانع نشدگان به جایی حوالی خنثایی...