بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۶۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

نوشتی کلمنتاین؟...

بنویس. کسی که دل و جرأت یک بار را نداشت، ذره ذره و تکه تکه انجامش می‌داد و وحشت و ترسش از آن، که او را می‌فشرد، کم نمی‌شد که هیچ، در کوچک‌ترین تکه‌اش هم با ابهتی به بزرگی کل واحدش، او را وا می‌‌داشت تا روزهایش را با نفرت و نفرین آغاز کند و با پشیمانی از انجام دادن به سرانجام برساند. میان این آغاز و پایان را، توبه‌ها، تصمیم‌های لرزان و قسم‌های خشک و خالی پر می‌کرد. به اینجا که رسیدی کمی فاصله بده و نفس بکش. کشیدی؟ از چیزهای فراوانی لذت می‌برد. همان‌طور که از چیزهای فراوانی که درد، نه، زجر می‌کشید. بر بیهودگی اصرار می‌ورزید-بی‌آنکه علتش را بداند. بر چشم بستن اصرار می‌ورزید و علت این یکی را می‌دانست. در گوشه‌ای از خویش، ترانه‌های تبعید و رنج می‌خواند و در دیگر گوشه‌اش، لحظه و لذت، هم‌تراز هم به پیش می‌رفتند. شلخته و درهم، به خیلی چیزها فکر می‌کرد و این به درستی معنی به هیچ چیز  فکر نکردن می‌داد. شناختی کلمنتاین؟...

۲۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جهنم هم...

از یاد مبر که در مقابل غروب‌های برفی، حرفی برای گفتن نداشتم و اینکه پس از تو، زمستان‌ها برایم فقط زمستان نبودند...

۲۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بود یعنی دیگر نیست...

و حالا کلمه‌ای برایت می‌نویسم که روزگاری سرنوشت مشترک ما بود: مالیخولیا...

۲۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

{سرنوشت غدار}

او که به وقتش گریه‌هایش را کرده است، در وخیم‌ترین حالش هم نخواهد گریست. تما آن اشک‌های ریخته -خرج شده‌های بدهنگام- او را به مصونیت از دردها و حالات پیش‌نیامده‌ی ترسناک رسانده است. گریه بر او حرام است. حرام اگر معنی‌اش را نمی‌رساند، ممنوع. ممنوع و قدغن. گریه‌ها، کلمات، خنده‌ها، توجه‌ها، تحریک‌ها، وقت گذاشتن‌ها، انرژی صرف کردن‌هاو "به‌جایی" چیزی‌ست که هیچ کس به دیگری یاد نمی‌دهد و از شدت این یاد ندادگی، بیش‌تر بلد نبودن را به ذهن متبادر می‌کند. اگر هم کسی می‌داند، در نوعی انتقام‌کشی بی‌رحمانه و ددمنشانه از بابت "نابه‌جایی‌"های خویش، از دیگران دریغ می‌کند. این از جمله‌ی چیزهایی است که تا سر خود آدم به سنگ نخورد، نمی‌فهمد. تازه این هم قطعی نیست و مثل هر لبخندی، بی‌شمار و متفاوت و خاص برای هرکس، برای هر فردی به طور متفاوتی رخ می‌دهد. نگاه می‌کنی و زیباترین مخلوقی‌ست که دیده‌ای. تمام و کمال. اما حتی در حد یک تحریک ساده در تو کارگر نمی‌افتد. چیزی را برنمی‌انگیزد. خرج کرده‌ای. تمام شده است. اهمیتی نمی‌دهی. برایت فرقی با درختی که هر روز می‌بینی و بی‌تفاوت از کنارش رد می‌‎شوی ندارد. و فکر می‌کنی. فکر می‌کنی که اگر چند سالی زودتر می‌دیدی‌اش، چه طوفانی در درونت به پا می‌کرد و چگونه دلت می‌خواست که قورتش بدهی. تمام شیره و جان و توانش را بگیری تا بیفتد در یک گوشه. اما نه. حالا نه. دیر. کمی یا خیلی؟ حالا از بعضی چیزها خالی هستی، بی‌آنکه پر شدنی در کار نباشد. چیزهایی که مخصوصا، روزی می‌توانست تو را تبدیل به یک دیوانه‌ی بیگانه با عقل کند تا وادار به هر کاری بشوی. در میانه‌های کوری گوش  و چشم و میل به تسلط و سلطه که تن تا حد زیادی برایت هم لازم است و هم کافی. و این هم احساس قدرت و هم موفقیت و هم ثروت را ارضا می‌کری. اما حالا از کار افتاده‌ای، بی آنکه کاری کرده باشی؟ تمام آن سوداهای سوزناک قدرت و موفقیت و ثروت، با وسوسه‌گری مدامشان، از تو پر کشیده‌اند. در دورترین جا. در دورترین جا برای تو. در پشت سر تو...

۲۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

صورتی ملوث...

دهان ناله‌های شهوتناک، زبان لیسه‌های وحشتناک، لبان بوسه‌های آهناک. نعوظ رگه‌های خوابناک...

۱۹ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۰ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

فرایاد...

یا لیتنی کنت مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا...

unutamamak icin her sey ve hatirlamak icin hicbir sey...

"شرط یاد است مرا ترا فراموشی"...

۱۹ دی ۹۹ ، ۰۱:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

مه، ماه، آه...

شب نیست این اما. چیزی سخت‌تر، وسیع‌تر و عمیق‌تر. می‌بینی نوری نیست؟ نه نور که فروغ و ماهی هم نیست. مه چه سنگین، چه تند پایین آمده و گرد مرگ می‌پاشد بر تن من. و کلمه‌ای از چند سال پیش به ذهنم می‌آید: "یاکاموز". حالا چه غریبه و بیگانه با آن ساعت‌ها می‌دوند از پی هم. دستان سرد و سرخ سرما که نمی‌خواهی تمام شود، می‌خواهی تمامت کند و هیچ کجایت نجات پیدا نکند. ظلمات. محض. خلوص. ظلمات محض. انجماد دهان‌ها. یخ‌زدگی رگ‌ها. کبودی ناخن‌هایم. و ترجیح سکوت به مثابه‌ی عملی پرهیزکارانه. چیرگی ناامیدی. و این ترجیح همه چیز را در جای درست خودش قرار خواهد داد انگار. چرا که حرف زدن از موضوعات باشکوه، اما بدون شکوه، بدون آن درخشش لازم برای شکوه موضوعات باشکوه، آن‌ها را می‌کاهد، پست می‌کند و به زیر می‌کشد. به ادعای آرمان‌های بزرگ، کارهای کوچک را عظیم جار زدن. شب کلمنتاین. شب. ظلمات. سکوت. عملی پرهیزکارانه...

۱۹ دی ۹۹ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دشنه در کف...

و بعد، دستِ دوستی که مکدر می‌کرد...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

درنگی بایدش...

سهراب سپهری با سادگی خویش از خالی بودن قطار سیاست سخن می‌گفت؛ که اگر بهتر می‌دید و نکته‌سنج‌تر می‌بود، شاید می‌توانست بداند که سیاست هم به عنوان جزئی از زندگی و زیست آدمی، تمام مختصات و مشخصات آن را هم در خود دارد و قواعد بازی چنان در آن جارس‌ست که در زندگی. اما او در سادگی خویش، از جنس آدم‌هایی که ساسیت را بی‌پدر و مادر می‌دانند و از بی‌حساب و کتابی آن می‌نالند، درنگی نکرد تا هم پدر و مادرش را بشناسد و هم از دقاقت حساب و کتابش حظ کند. اگر می‌ایستاد و دقیق می‌شد، عدالت سختش را هم می‌دید و هم اغماض آسانش را هم. ذره در مقابل ذره‌اش که به سان زندگی، در همین دنیای خاکی هم اعمال می‌شد، مبهوتش می‌کرد و کوه در برابر کاهش، مغبونش. که دومی را دید. اما فقط دومی را دید و حیف که فقط دومی را دید. با هم ندید و از این با هم ندیدن، شعرش هم عقیم ماند و بی‌بهره و ابتر و ناقص. همیشه شعری ناقص و انگار زبانی شرمگین از گفتن، که سرافکندگی نگفتن را ترجیح می‌دهد بر سرخی گفتن...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

گردن بنه...

متأسفم عزیزم، تو هیچ ‌وقت ذهن خلاقانه‌ای نداشته‌ای. برای همین هم هرگز نخواهی توانست که اثری بیافرینی...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی