بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۶۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

ah delikanlim

ne sandin delikanli? daglar yikilir ama taslar kalir. denizler kurur ama damlalar devam ede ede pinarlanir. agaclar egilip yok olur ama yapraklar sallanir oylesine agacsiz, dengesiz. insanlar hayatin sonuna yetisir ve hicbir sey kalmaz arkalarinda. hayat bu delikanli. kemikler, etler bir avuc toprakdan bir seye donuzmezler. insanin yaptiklari bile cogu zaman silinip cikip gider soyledikleri de. ve sadece olen insana benzeyen ama ondan farkli ve ayri bir mahluk, bir golge yaratilir ki geride kalanlar istedikleri gibi ona sekil verip, yaptirma seyleri, istedikleri seyleri ona yaptirabilsinler, soyletebilsinler. olen insanin ruhunun bile haberi olmadigi olaylari ona nisbet vererek kendi bildikleri ve istediklerini onun agzindan soylebilsinler diye. caninin sikma delikanli. senden oncede buydu ve senden sonra da boyle olarak devam edecek. olmasi gereken de bu ya zaten...

۱۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

dostum dostum

bir dedigin digerini tutumuyor oy

yigidim yaz sana gucum yetmiyor oy...

https://www.youtube.com/watch?v=hSUJGdgZkuY

۱۴ دی ۹۹ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

kanat cirp

karli kalbe konan kus, burda ucmayi unutacak kadar sana sure taniyacaklar. buralarda kisdan baska bilmeyen insanlar seni gokyuzunun rengini bile sana unuttaracaklar. kalma buralarda, sen baharlarin yemyesil mevsimlerin de kanat cirpmak icin yaratilmissin. buralarda tulu turlu kafesler vardir, daha once hic gormedigin, hic bilmedigin iskencelerle seni hayattan bezdirecekler. ben burda olali cok oldu, ne bir ozgurken aldigim nefes ne de rahat vedigim bir nefes yok ki yok. onun icnde ucma, kos. kos baharlara, yesilliklere, bulutlara, agaclara ve ozgurluge...

۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

احمقان و ابلهان...

مرثیه‌بازی با عکس‌های خوشگل و چهره‌های ترگل ورگل کشته‌شدگان هواپیمای پارسال، نشان می‌دهد که آدمی در نهایت پستی و رذلی فقط و فقط به سرنوشت و زندگی و مرگ انسان‌های هم‌تراز خود اهمیت می‌دهد و برای کسی سوگواری می‌کند که می‌تواند از پس یک کورسوی ضعیف، شباهت خود و آن‌ها را ببیند. در این مورد، آدم‌های طبقه‌متوسطی که با پشت پا زدن به تمام امکانات فراهم‌شده، کشور خود را ترک می‌کنند و می‌خواهند خود را شهروند کانادای مأمن اختلاسگران ریشو و غیر ریشو و آمریکای واضع شدیدترین تحریم‌ها علیه مردم، کنند و از آنجا به ریش در داخل ماندگان بخندند و هرازگاهی هم نق بزنند که چرا نشسته‌اید که فلانی اعدام شد و چرا ساکتید که حقوق بشر پایمال شد. خیل قابل توجهی از همین آدم‌ها، بی‌تفاوت از کنار هفتاد و خرده‌ای آدمی رد می‌شوند که در تشییع جنازه‌ی قاسم سلیمانی کشته شده‌اند و شاید حتی از تعداد کشته‌شدگان این حادثه هم بی‌خبر باشند. حکومت هم در یک توافق نانوشته با مخالفین خود که به این قضایا تکیه نمی‌کند، حتی درصدد توضیح و پیدا کردن مجرم هم یرنمی‌آید و مخالفین جمهوری اسلامی که از آبان به دلیل آب داشتن و از حادثه‌ی هواپیما به خاطر نان داشتن تغذیه می‌کنند، چرا در برابر این یکی ساکت هستند؟ انسان‌هایی به ناحق و غلط و غیرمنطقی کشته نشده‌اند؟ کشته‌شدگان آبان و هواپیما انسان‌اند و کشته‌شدگان این حادثه-بلانسبت- حیوان؟...

۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۴۸ ۴ نظر
زوربای بازرگانی

تا به رو نیامدن‌ها...

در کناره و کرانه، خیره به دست‌ها، پاها، آب‌ها، امواج. آبی بی‌کران. آسمان سخاوت‌مند. جزر و مد. آب‌ها که می‌آیند فراخوانان تا تو و پاهایت. رطوبتی نازک که نجوای مرجان‌ها را می‌رساند به زانوهایت. روشن که عطش شوری و عمق آب راحتت نمی‌گذارد، رهایت نمی‌کند. توی نظاره‌گر اما نمی‌توانی درباره‌ی کافی بودن یا نبودن، به حد بودن یا نبودن، روشن باشی. معلوم که می‌خواهی، در تنت، در بازو و زانوها میل به یک بار دیگر آزمودن. یک بار دیگر کوفتگی شیرجه‌ها را بچشی. چالش‌گری زمان را بشکنی. عالم به شورتر بودن آب‌ها و عمیق‌تر بودن‌شان. و تحلیل تو در میانه‌ی تمام این‌ سال‌ها. تحلیلی تا به ته رسیدن. چاره‌ای نداری. چاره‌ای نمی‌گذارند برایت با فریبندگی شناها و غوغای شیرجه‌ها و صدای مرغآبی‌ها و شکنای جسم‌شان. چه گفته بود رابعه؟ خریدار نبودی گر، نمی‌شکستی قیمت. بلند شو حالا از شن ساحل. بردار خودت را از سکون سنگ‌ها. و این‌بار آن‌چنان برو که تا مرجان‌ها، تا صدف‌ها، تا عروس‌‍‌ها...

۱۲ دی ۹۹ ، ۰۲:۱۴ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

طاقت‌کش...

گریخته از ورطه، جسته از مهلکه، ارزشی دارد آیا زار و نزار با پوسیده‌قلبی ادامه دادن و یافتن؟ ستارگانِ تاریک، درختان خشکیده، آفتاب سرد، دریای آرام- چه حکایت باشد؟ حکایت ایستادن، ماندن، بودن، دیدن- سقوط هر چیزی را در درون مهلکه- نه. چیزی سالم باقی نخواهد ماند، هر چند بماند. ستاره تاریک خواهد شد. درخت، خشکیده. آفتاب، سرد. دریا، آرام. تو؟ تو چه خواهی شد؟ تو چه خواهی بود در این میدان که ناپاکی میدان‌دار آن است؟ من؟ من، تابوت، تابوت عمود...

۱۲ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۶ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

آخرین سنگ...

شانه‌ای بر زمین بوسه زد.
چه بود؟
سنگی لغزید...

۱۲ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بزرگ‌ترین...

مصیبت عظمایی‌ست اما؛ این که نتوانی به عهدهایت وفادار بمانی و چاره‌ای جز خیانت کردن به آن‌ها نداشته باشی...

۱۲ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ساده و غافل...

پرده را کنار می‌زدند به امیدِ فهمیدن چیزی که در آن سوی پرده می‌گذشت؛ غافلان که در اینجا کنار زدن پرده مترادف است با قرار گرفتن در آن سوی پرده...

۱۲ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

صورتی...

بوی تن‌دار، سرخ لب‌دار، سیاه مودار... تن که به دست می‌آمد، تن که از دست می‌شد...

۰۹ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی