زندگی همیشه داستان‌های تکرارشونده‌ی خود را روی آدم‌ها امتحان می‌کند و ما هم خیلی بی‌چشم و بدون شرم، با خود می‌گوییم باز پوست موز و باز سر خوردن و نقش زمین شدن. تجربه‌ها به کار نمی‌آیند. تکرارها چیزی نمی‌آموزند. بنی‌آدم چیزی را به یاد نمی‌آورد. شگفتی‌ام از عطش سیر نشده‌ام به رفتن در راه‌هایی‌ست که ته آن‌ها را می‌دانم. این عطشی که حتما به صورت ناعادلانه‌ای میان ما تقسیم شده است و نمی‌توانم درمانی برایش متصور بشوم. شاید هم اشکال در افق‌های محدود دید من است. شاید هم درمانش پیدا شده است و من خبر ندارم. شاید هم خود را درمان کرده‌اند و من خبر ندارم، دیگران. که می‌توانند بدون خستگی، بدون دلزدگی، بدون این احساس تکرارشونده‌ی کثیف زندگی کنند. شاید آنان هم نمی‌دانند، در جایی که حتی من هم نمی‌دانم...