بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۷۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

پلاستیکیسم...

تفاوتی نیست میان کسانی که می‌خواهند شیشه‌ها را دستمال کثیف پاک کنند با آنان که با توسل و یاری‌جویی از انگل‌ها به جنگ انگل‌ها می‌روند؛ جنگیدن برای انسان‌ها و آرمان‌هایشان آن زمانی معنا پیدا می‌کند که هم‌سطح آنان باشی تا حرف‌هایت بوی حماقت و خودپرستی و خودنمایی نگیرد و هر تلاشت به صورت یک واقعیت محسوس و نه یک لاف، گامی در جهت بهبود زندگی آنان باشد. با شکم‌سیری و پرجیبی حرف زدن از عدالت راحت است، سخت اینکه به ناحق اعطاشده‌ها را وانهند و این را حتی مشمول عناوین و نام‌ها نیز کنند و با آتش زدن به تمام امکان‌های متصور، اذیت و آزار حقیقی را به جان بخرند. وگرنه که دادن لقب و نشان دادن واقعیت پررونق می‌شود؛ که ما "رضاشاه/روحت شاد" را هم شنیده‌ایم از سوی مدعیانی که سودای مردم داشته‌اند و متوجه صدای چکمه‌ها و زنجیر‌ها نبوده‌اند. ما که قهرمان‌‌بازی‌های تقلبی امثال اصغر فرهادی و عادل فردوسی‌پور و محمدرضا شجریان و وریا غفوری و علی کریمی رابه کرات تماشا کرده و خندیده‌ایم...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بله آقای سلین...

با دیدن بعضی از آدم‌ها از ته دل آرزو می‌کنم که ای کاش علامت و نشانی روی آدم‌ها بود تا بتوانم خوب‌ها را از بدها تشخیص بدهم...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حلقه‌ی گمشده...

همزمان چهار من در من زندگی می‌کنند؛ من نوزاد، من نوبالغ، من میانسال و من پیر. مثل کودکان از چیزهای کوچک خوشحال می‎‌شوم و با هر فاصله‌ و مانعی که میان من و عروسک‌هایم می‌افتد و ایجاد می‌شود، بدخلق و بهانه‌گیر می‌شوم و به محض دست یافتن به اسباب‌بازی‌هایم تمام غصه‌هایم از بین می‌روند. من نوبالغ با عطشی جدید و جدی به دنبال فهمیدن و رسیدن و چشیدن است. هنوز آگاه به این که وادی‌های قدم نگذاشته‌ای مانده است که باید طی بشوند و دیده. من میانسال می‌تواند ساعت‌های زیادی را بدون خستگی در باب چیزهای کوچک و نالازم تلف کند. صبر کند، فکر کند، روی یک جمله، یک احساس، یک آدم یا یک منظره. این من، من قوام‌یافته و به ثبات رسیده است که با عجله کاری ندارد. و من پیر، من پیر تمام دوستان و آشنایان سابقش را در گور گذاشته و می‌داند که زندگی چیزی نیست و ناچیز است. زندگی همین بازگشت معکوس به کودکی و لذت‌های کودکی و همان ناتوانی‌ها و همان تمناها و همان خوش بودن‌های الکی کودکی‌ست...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

2004

حالا تو هی بگو نگنج در ساعت‌ها، روزها، اشیا. تنها در نگنجیدن، در غرقگی تمام در ساعت‌ها و ... می‌توانی از آن‌ها فراتر بروی. من که نمی‌تونم مثل تو باشم. من بلد نیستم وقتی می‌بینم یکی حواسش پرته و قوری رو نمی‌ذاره زمین و هی چایی از فنجون سرریز می‌کنه روی کف آشپرخونه، برگردم بهش بگم ببین، فقط اون چندتا قطره‌ای که سرریز کردن و محدود نشدن به فنجون تونستن کف رو لمس کنن. بقیه‌شون، بیشترشون، اکثر قریب به اتفاقشون راهی همون مقصد همیشگی، همون فنجان هستند. چکار کنم عزیزم. من نمی‌تونم اینجوری باشم. من خیلی هم می‌گنجم. در ساعت‌ها، روزها، اشیا. در چی غرق بشم؟ از چی فراتر برم؟ حالا تو هی بگو با تند رفتن، شکستن‌ها و له کردن‌ها و زیر پا گذاشتن‌ها و تند رفتن و نترسیدن از این تندی و بی‌وقتی و الخ. نمی‌شه دیگه. نمی‌تونم من. من آدم گنجیدن، جا شدن، همون راه‌های همیشگی، آدم ختم شدن به مقصدهای معلوم. حالا تو هی بگو...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

باز هم و بازتر...

انار را می‌گرفت و می‌برید و می‌فشرد و می‌چکاند آبش را در آن یک وجب شیار داغ. خون سرخ انار خیس‌ترش می‌کرد. می‌گفتم تو صد سال دیر کرده‌ای. تو صد سال زودتر باید به دنیا می‌آمدی. می‌گفت برای تو اما سر وقت رسیده‌ام. نه دیر و نه زود. در وقت درست. که طعم انار را بدانی و ولعی داشته باشی برای سرخی داغ خیسش و بدانی هر چه بسته‌تر، وابسته‌تر. فکر کرده بودم، به انار سرخ امروز و نار سوزناک فرداها. تنم کفایت خواهد کرد به مکافات معلوم؟ که هر چه تنگ‌تر، حلقه بر درتر و هر چه سرخ‌تر، حلقه در برتر...

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که تندتر از همیشه...

من شک نمی‌کنم در شکوه شب. من تردیدی ندارم در توان تنم. دیرآشنای لب‌های شب و لبه‌های شکم اما در این یک مورد به اندازه‌ی نامم مطمئنم. خیسم می‌کنند هنوز موج‌های آب‌های راکد. همراه آب و آتش، سیب و انگور، صلیب و سنگ عبور می‌‌کنم از کرانه‌ها، لبه‌ها، لب‌ها، شب‌ها، شبه‌ها، شبح‌ها...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

باید...

آدم‌ها خسته‌ام می‌کنم. نه این‌ اشتباه است. ما آدم‌ها همدیگر را خسته می‌کنیم. با حرف‌ها، فضولی‌ها و سوال‌های بی‌مورد. این آخری، آدم‌ها مرا با این آخری خسته می‌کنند. چرا چاق نمی‌شوی؟ چرا ازدواج نمی‌کنی؟ چرا ادامه‌ی تحصیلات نمی‌دهی؟ چرا موهایت سفید می‌شوند؟ چرا کتاب می‌خوانی؟ غار. شاید باید شروع کنم به درست کردن یک غار. بعد بروم داخلش و آنجا زندگی کنم. هر از گاهی هم سری بیرون بیاورم به نظاره‌ی آدم‌ها، زندگی و جنب و جوش بی‌پایان آنان...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خبر از ورای پرده...

نجیب فاضل آنجایی که وعده‌ی بازگشایی ایاصوفیه را می‌دهد. نجیب فاضل آنجایی که می‌گوید تو را در نیستی‌ات پیدا کردم/ رها کن سایه‌ات را در وهمم. نجیب فاضل آنجایی که می‌نویسد خواهیم مُرد، مژده‌ها باد، مژده‌ها باد/ بر ربی که مرگ را هم می‌میراند سجده‌ها باد، سجده‌ها باد...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

اینا همش مسافرته...

جا خواهم گذاشت سیگار و فندکم را. از یاد خواهم برد برداشتن کلاه‌های دستباف مادرم را. اهمیتی نخواهم داد به دفترها، کتاب‌ها، عکس‌ها و بلاهایی که بر سرشان خواهد آمد. چمدانی نخواهم بست. بلیطی رزرو نخواهم کرد. یادداشت خداحافظی نخواهم نوشت. آخرین بار آن‌ها را دور هم جمع نخواهم کرد. مدارک شناسایی‌ام لازم نخواهد بود. آخرین بوسه، آخرین لمس، آخرین وداع و آخرین نگاه را بر آنان نخواهم بخشید. در یک روز بارانی بهاری خواهم رفت...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌چشمِ افسوس‌خور...

پنج سال این کلمات در من بودند، حمل کرده و نگفته بودم به هیچ‌کس، به هیچ‌کس. در نجوای آرامم در گوشت متوجه نشدی اهمیت این کلمات را و نگفتن و نگه داشتن و ندانستن هیچ‌کسش را. بی‌خبر از سنگینی شانه‌هایم در حمل این حروف و کلمات در تمام این سال‌ها. نمی‌توانی بدانی و نخواهی دانست پربارانی آن سال را. که خودم هم گاه و ناگاه از یاد می‌برم تمام آن هیجان ته‌نشین شده را. اما راحت شدم، راحت و سبک. مثل آدمی که وصیت‌نامه‌اش را نوشته باشد و فقط باید برود به آن زمین نشان‌کرده تا در "شبی عروس" خود برقصد. این گوش‌های محرمت، این لب‌های کم‌حرفم، بهترین آنچه را که می‌توانست به تو تقدیم کرد. می‌توانم راحت‌تر بمیرم حالا. می‌توانم راحت‌تر بمیرم. می‌توانم بمیرم...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی