حالا تو هی بگو نگنج در ساعت‌ها، روزها، اشیا. تنها در نگنجیدن، در غرقگی تمام در ساعت‌ها و ... می‌توانی از آن‌ها فراتر بروی. من که نمی‌تونم مثل تو باشم. من بلد نیستم وقتی می‌بینم یکی حواسش پرته و قوری رو نمی‌ذاره زمین و هی چایی از فنجون سرریز می‌کنه روی کف آشپرخونه، برگردم بهش بگم ببین، فقط اون چندتا قطره‌ای که سرریز کردن و محدود نشدن به فنجون تونستن کف رو لمس کنن. بقیه‌شون، بیشترشون، اکثر قریب به اتفاقشون راهی همون مقصد همیشگی، همون فنجان هستند. چکار کنم عزیزم. من نمی‌تونم اینجوری باشم. من خیلی هم می‌گنجم. در ساعت‌ها، روزها، اشیا. در چی غرق بشم؟ از چی فراتر برم؟ حالا تو هی بگو با تند رفتن، شکستن‌ها و له کردن‌ها و زیر پا گذاشتن‌ها و تند رفتن و نترسیدن از این تندی و بی‌وقتی و الخ. نمی‌شه دیگه. نمی‌تونم من. من آدم گنجیدن، جا شدن، همون راه‌های همیشگی، آدم ختم شدن به مقصدهای معلوم. حالا تو هی بگو...