بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۷۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

شاید هم نشاید...

می‌پندارند که قوی و مغرورم؛ حال آنکه من می‌دانم ضعیف و زبون بودنم را. شاید هم اشتباه می‌کنیم. هم آن‌ها و هم من. شاید هم پرده‌ها، فاصله‌ها، گمانه‌ها ما را منع می‌‌کند از درست و دقیق دانستن. هم ‌آن‌ها و هم من را. شاید هم قوی و مغرورم و هم ضعیف و زبون. ما را به خطا وا می‌دارد این رنگ‌ها، حرف‌ها، بروزها. شاید، شاید، شاید. شاید هم در آن میانه‌ام. در جای غلط. شاید هم این را هیچکس نمی‌داند. نه آن‌ها و نه من...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۸ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

که مست بذر کاشته...

دست کشیدم به خشکی برگ‌هایشان. بو کردم تلخ سرکشان ساقه‌ها را. سرد بود خاک خفته، بی‌جان بود سبز زمین. خندیدم به ریشه‌ها، همیشه‌ها. و گفتم "سلامتی باغبونی که زمستونش رو بیشتر از بهار دوست داره"...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حق درویش...

شعرهایی که باید در شب خواند. صداهایی که باید در شب شنید. در شکوه‌آمیزترین ساعاتی که می‌توان دید، شنید، خواند، به یاد آورد، نوشت. در تاریک‌ترین و ساکت‌ترین ساعات شب. روز شکوهشان را می‌کاهد. جلوه‌ای ندارند در روشن شلوغ روز نشستن پای این صداها، کلمات، رنگ‌ها. در شب، در نبض پرضرب شب. زنده که شب‌ها هنوز پاهایم را می‌برد از زمین؛ در آن نامعلوم مکان آویزان...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شوکران ساختن...

بی‌توجه به نوع موسیقی‌ای که گوش می‌دهم هدفون و اسپیکر دو تجربه‌ی کاملا متفاوت شنیدن را برایم به ارمغان می‌آورند. هدفون با کمی بی‌فاصلگی و صداهایی درونی شده و انگار از درون آدمی در سرم پخش می‌شود و این شبیه به چرخاندن چاقو یا یک استخوان تیز در درونم است. در گوش دادن با اسپیکر اما انگار در درون مایعی غلیظ خوابانده شده‌ام و رفته‌رفته بیشتر در درون آن مایه مدفون می‌شوم، بدون آنکه درونی بشود، با نوعی احساس بیرونی و دربرگیری تمام سطوح بیرونی‌ام همراه است. حالا کدام بهتر است؟ جزئی از عمق یا کل سطح؟ سر کشیدن شوکران یا خوابیدن در میان شوکران؟ و چیزی که از قلم می‌افتد: کسانی که شوکران درست می‌کنند...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خوشگل هم...

دختره فکر می‌کرد "1984" درباره‌ی جنگ جهانی دوم است و من بیست‌ویک سال سن دارم. او یک احمق بود...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

تا آن صفا و صمیمیت...

در زندگی همه چیز به همه چیز ربط دارد. از نام‌ها که علمش را حضرتش به پدرمان آدم آموخت تا کِی در کجا زاده شدن. داشتم به تقدیمیه‌ی "افسانه"ی نیما فکر می‌کردم. "... اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشید." میرشکاک در گفتگویی گفته بود که علت سرایش اینگونه‌ی اشعار نیما برایش نامعلوم بوده تا آنکه در سفری به زادگاه او رفته و با حضور در آنجا تازه توانسته بفهمد که چرا نیما اینگونه شعر گفته است. میرشکاک با مشاهده‌ی حضور بی‌فاصله‌ و تودرتوی کوه و باران و مه با زندگی رازش را حل کرده است. و من آرارات را می‌دیدم در پوشش سفیدی. و بعد کوه‌های سخت و سرد و خشک و بی‌گل و گیاهی را که دورادورم را احاطه کرده‌اند و از هرجایی در این اطراف می‌توان هم دوقلوهای آرارات را دید و هم آن کوه‌های عبوس را. در جوانی‌‌ام وقتی که غریبه‌ای زادگاهم را می‌پرسید و می‌شنید ماکو، می‌گفت داش ماکو داش ماکو. پدرم هر از گاهی در جنون یادآوری روزهای پرغوغای جوانی‌اش می‌گوید: بازرگانلی‌یام، قلیجی گانلی‌یام. همه چیز به همه چیز ربط دارد و هم زادگاه و هم محل زندگی‌ فرد بر خلق‌وخوی انسان تأثیر می‌گذارد و حالا می‌توانم ببینم که زادگاه و محل زندگی‌ام تأثیری بسیار بزرگ بر من داشته است و هم استواری و صلابتی از آن‌ها به یادگار دارم و هم خشکی و سردی‌ای که چون سایه‌ای بزرگ به روی زندگی‌ام می‌افتد. چین و چروک سال‌ها و تنهایی سربرافراشته و نه دلگیری از ابری که می‌آید و نمی‌بارد و نه از آفتابی که می‌آید و گرم نمی‌کند و ماه که از دور هم روشن می‌کند زندگی‌ام را. که از من اگر بکوچند آدم‌ها و به تاراج برود تمام به‌دست‌آمده‌ها، چون چون تک‌کوهی وحشی، عبوس و بدوی بر جا و سر پا می‌مانم. حالا از بودن به شدن قدم باید بردارم و مسئولیت این کار را بپذیرم. محمود درویش اشتباه می‌کرد که می‌گفت "کاش سنگی بودم"؛ باید سنگ شد، باید کوه شد تا آن "سادگی و صداقت"... 

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نارنجی فریبا...

موهایم را نوازش می‌کند زنی با دستان حنابسته. در دستانش رد محزون جوانی‌ رنگ‌باخته‌اش. می‌آشوبد آرام موهایم. سینه‌اش مخزن سال‌ها، ستم‌ها. چه‌ها از سر گذرانیده و چه‌ها را تحمل کرده و چه‌ها هنوز نگذشته‌اند و مانده‌اند در جایی از اعماق قلبش. لب بسته تا برسد به امروز. تا برسد به نوازش موهایم. لبانش ترانه‌های حسرت می‌خواند، تنش آوازهای آرزو - که اگر بخوابم و بیدار شوم در هیبت دختری هجده‌ساله. حسرت تا به‌حال اینگونه کوتاه و عمیق توصیف نشده بود و نلرزانده بود قلبم را هیچ حرفش تاکنون به شکل این حرف. باخبر از غیرممکن بودن آرزویش مرا وصیت می‌کند ترک سیگار، دوست داشتن آدم‌ها، تحمل کردن زندگی و خوب بودنی ابدی. سرم در اختیار زنی با دستان حنابسته...

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

یک از صد...

اثری ندارند دندان‌های به غیظ و غضب بسته شده و دهان‌های به فحش و دشنام باز شده. اثری ندارند این زنجیرهایی که پااندازان به امید گرفتار کردن پاهایمان پهن می‌کنند در مقابلم. اثری ندارد، نباید که داشته باشد نگاه‌های آمیخته به نفرت و لعنت. بگذار سرنوشت با هر چه که دارد بیاید؛ تو با هرچه که نداری آغوشت را برایش باز کن. بگذار بادها هم‌نفس آتش‌های برافروخته پیش بتازند در افق دیدت. می‌‌خواهم ببینم، می‌خواهم خودم را در پایان این تونل وحشت ببینم، سالم و عبور کرده. بگذار قهرمان‌هایم بمیرند و باخبر یا بی‌خبر از قهرمان بودنشان، بگذار آنان را بکشند در میانه‌ی آن مقدس‌ترین نبردهای زمینی‌شان، آن نبرد برای زندگی و زیستن و زندگانیدن. بگذار تبرها بلند بشوند و بت‌ها فرو بریزند. حداقل خواهیم دانست که نباید بر بت دل بست. اگر سگ‌جانی، سگ‌جان بودن، اگر از هفت خوان گذشتن، پس گذشتن. اگر سنگ از دوست و  ستایش از دشمن، با هر چه، نیفتادن، سپر نینداختن، و خود را سپر کردن در بلاکش تمام این زهرلحظه‌های مدام. بگذار قلچماق باشند و خود را قلندر بپندارند. بگذار نامرد باشند و خود را رند بپندازند. بگذار باران‌های ما بر زمین آنان ببارد. بگذار شعرهای ما در گوش آنان خوانده شود. بگذار بوسه‌ها، خنده‌ها، آغوش‌ها سهم آنان باشند. بگذار خنده‌هایشان را تا اخر زندگی کنند، تیرهایشان را بیندازند، دشنام‌هایشان را بدهند و زندگی سگانه‌ی خود را مؤمنانه‌ترین طریق طی دنیا بپندارند. من در همینجا، عاری از هرچه مادی و معنوی و خالی از غیر و اغیار و تنها با تکیه بر خود، بی‌نیاز از آن مهرها و محبت‌ها و نوازش‌ها، حتی بی‌نیاز نواهای دلنشین، مناظر دلفریب، کتاب‌های دل‌خوش‌کن و امید‌های دل‌مردار خود را به فردا خواهم رساند. در فردای آن تونل وحشتی که می‌دانم خنکای آب و نرمای شن و گرمای آفتاب انتظارم را نمی‌کشد؛ دندان‌های سرخ از خون و دست‌ها گستاخ از درازی هم اما. با خون‌خنده‌ای بر لب که از درونش زندگی فوران می‌کند...

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

به عشق شما آقای جیلان...

با دل‎‌نگرانی به آینده می‌نگرم
با دلخوری به گذشته می‌نگرم
به سان یک مجرم قبل از اعدام
در اطرافم یک دوست صمیمی می‌جویم
آیا قاصد نجاتی خواهد آمد؟
برای بازگو کردن اهمیت زندگی
اهدافش، امیدهایش و علایقش
برای گفتن آنچه که برای من مقدر گشته
و دلیل چنین بی‌رحمانه ایستادن خداوند
در مقابل آرزوهای جوانی‌ام
کفاره‌ی خوبی، بدی، عشق و امیدها را
روی زمین پرداختم
آماده‌ام برای آغاز زندگی دیگری
سکوت می‌کنم و منتظر می‌مانم: زمانش فرا رسید.
در پشت سر ردی از من باقی نخواهد ماند
روح خسته‌ام را تاریکی و سرما خواهد پوشاند
روحم شبیه دانه‌ای خام، خالی از شیره
پژمرده شد در طوفان‌های سرنوشت
بوداده شد در آفتاب خشمگین زندگی...


سروده‌ی لرمانتوف در سال 1838
ترجمه از ترکی استانبولی

۱۳ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

#صداقت

+ آدما چرا عمل زیبایی انجام می‌دهند؟
_ چون زشت هستند.

۱۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی