بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۷۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

فرار و کرار...

در حالت هجوم و فوران یک حس، انگار تمام اجزای بدنم تبدیل به آن جزئی مرتبط با آن حس می‌شوند. در هنگام گوش دادن به تمامی گوشم. در هنگام تماشای زیبایی -انسان، منظره یا شی، به تمامی چشمم. در هنگام فوران قوه‌ی جنسی تبدیل شدن تمام بدنم به آلت جنسی خویشم. اما امروز غروب خودم را به شکل یک بینی دیدم. استخوانی، خوش‌تراش و نوک‌عقابی. تمام آن بوهای خوب و بد، درهم و قاطی، انسان‌واره‌هایی بودند که در مقابلم ایستادند و قسم که همیشه با تو خواهیم بود و آدم‌ها و خاطرات مرتبط با آنان را به یادت خواهیم آورد. در حافظه‌ی بویایی‌ات، که از طریق استشمام مجدد هر یک از ما، تمام روزهای شنیدن بویشان را دوباره و دوباره‌تر به یاد خواهی آورد. و بعد بوها بودند. بوی پوستِ پرتقال سوخته روی بخاری. بوی دارچین در چایی. بوی ادکلن‌ها، پارفوم‌ها، عطرها. بوی خاک باران‌خورده. بوی انار گلپرزده. بوی واکس، تاید، وایتکس. بوی برنج، گوشت، زغال. بوی کاغذ کاهی، جوهر، ماژیک. بوی عود، عید، لباس نو. بوی الکل، راکی، شامپاین، عرق سگی. بوی توتون، تنباکو. بوی گلاب، زعفران. بوی قهوه‌ترک. بوی ماست گوسفندی. بوی پیرمرد رو به موت. بوی گردن نوزاد. بوی گنداب. بوی استفراغ. بوی خون. بوی پا. بوی عرق، تن زن. بوی ناف، واژن. بوی شیر، پستان. بوی چوب تابوت...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تند و تیز...

مادام که گم خواهیم کرد و پیدا نه، از دست خواهیم داد و به دست نخواهیم آورد و خواهیم سوخت و نخواهیم ساخت، دانستن این واقعیات سبکی و رخوتی را برایم به ارمغان می‌آورد که خنکایشان پاهایم را آرام می‌کند و آرام‌آرام تمام تنم را دربرمی‌گیرد. هم راحت می‌شوم و هم رها. به من چه از حقایق؟ به من چه از چگونه چرخیدن دنیا؟ به من چه از زندگی؟ به من چه از یاد رفتن زندگی؟ مادام که با پیش رفتن، جهالت‌هایم از دانسته‌هایم سبقت خواهند گرفت و زیسته‌هایم مانعی برای فهمیدن تجربه‌هایم خواهد شد و توانایی زندگی کردن هر روز بیشتر از قبل سُر خواهد خورد و از دستانم خواهد لغزید...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

با اختلاف...

سه‌گانه‌ی ابتذال ادبیات فارسی: بوف کور، ملکوت و روزگار دوزخی آقای ایاز...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ذکر چوب و گوشت...

در مشتی به اندازه‌ی یک قلب، آتشی داشتن و سرگردانی ندانستنِ چه کردن با آن آتش. چه را باید بسوزانم؟ خود را؟ دیگری را؟ قصه‌ی قدیمی تر و خشک؟ چه؟ چه را؟ چرا؟ چشمانتان را که باز کنید، در مشتتان که آتشی ببینید در هوس بلع، در رویای فتح، در خواب برتری و هذیان استیلا این آتش را نصیب چه می‌کنید؟ گذشته‌ها برای چنین کاری خوب اما بیش از حد بزرگ‌اند. برای سوزاندن گذشته‌ها باید دوره ببینم و آواره‌ی شهرهایی بشوم که پاهایم از آن‌ها  بریده شده است. آینده هم خوب نیست. آینده خیس و تر است. از دلایلی که می‌دانی هر چه کنی گر نخواهد گرفت. آدم‌ها ارزشش را ندارند. آدم‌ها همیشه سوخته‌اند و ساخته‌اند و نتوانسته‌اند خود را از خفت تسلیم در این چرخه آزاد کنند. دیگر چه می‌ماند؟ دیگر چه چیز ارزش این آتش نامقدس را دارد؟ خود؟ که کاش توانم بود بر شهادتی در سوختنم. آتش که از مشت ببرم در قلبم و از آنجا به جای خون، شعله‌های زردنارنجی پخش بشوند در سراسر تنم و منظره‌ای لذتبخش خواهد بود، قول می‌دهم. شاهد سوختن چشم‌ها، لب‌ها، رگ‌ها، سینه‌ها، ناف بودن و سرریز شدن سوی پایین و جنسیتی به یکباره محو شده و از پی این ناجنسیتی اغواگر، رفتن تا پاها و بادها که بوزند و پراکنده کنند خاکسترهای خودم را، ذره ذره... در همین فکرها بودم که گفت اینقدر صورتت را نزدیک آتش نکن. گفتم بیا بازی کنیم. بگو آیا تو از علی و  من از تو مستحق‌تر نیستیم به این آتش؟ نیستی؟ نیستم؟ نیستیم... گفتی نمی‌دانم در کجای کتابش گفته که آتش از ماست. خود ماییم که می‌سوزیم. خود ماییم ان شعله‌های بالارونده و پایین‌آمده و تن ما، خود ما که هیزم و ملعبه‌ای برای گر گرفتن بیشترش در گرفتاری ابدیتی سوزان. خواهیم سوخت. آه. که حق همین، که درست همین، که چه خوب که خواهیم سوخت، که چه تصور خوب و جذابیست سوختن، همیشه سوختن، تا همیشه‌ها سوختن، در هر دم سوختن، تنها و تنها سوختن، چشم که فقط آتش و شعله خواهد دید و خود هم متعلق به آن شعله‌ها و آتش، به یاد نخواهد آورد آن آتش در دست را...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۰۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حرمان‌ها و هیجان‌ها...

سرها بالا، سینه‌ها سپر، نفس‌ها گرم، قدم‌ها محکم، نجواها هماهنگ، پاها سنگ، دست‌‌ها خنجر، گوش‌ها کر. هر کس در جنگ بی‌پایان خود. آنچه زندگی می‌نامندش. هم جلاد و هم قربانی. هم پیروز و هم شکست‌خورده. هم از دست داده و به دست آورده. هم گم شده و هم پیدا کرده. هم حمله کرده و هم پاتک خورده. هم ستایش شده و هم سرزنش شنیده. هم ظالم و هم مظلوم. هم گرسنه و هم سیر. هم سرخوش و هم سرخورده. هم سرافراز و هم سراندخته. هم سالم و هم مجروح. تمام نبردها، تن‌ها، آدم‌ها، خون‌ها، خاک‌‌ها، زنده‌‌ها و مرده‌ها در درون آدمی. هر کس در جنگ بی‌پایان خود. هر کس در درد خود. هر کس در فریاد، تسکین، تخدیر، نقصان، فتح و شکست خود. یک انسان در مقابل تمام زندگی. یک زندگی در مقابل تمام انسان‌ها. هر کس در جنگ بی‌پایان خود. سرها بالا یا پایین...

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

برای بادهای بدبو...

برای بادها بوی مرگ، رنگ‌های از نفس افتاده، هوس‌های خونین و کمی کلمه دارم...

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و مطمئن...

هر روز در نوازش مرگ؛ روزی وسوسه خواهد شد. مؤمنم به تسلیمش...

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

به حساب آمده‌ها...

یکی آن‌هایی که عاشق شدند و مردند...
یکی آن‌هایی که عاشق شدند و ماندند...

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تناسب...

زیر سیگاری از دستم افتاد و ته‌سیگار و خاکستر بود که پراکنده شد روی فرش و کتاب و موکت. شدم شرلی مک‌لینِ آپارتمان. آینه‌ی شکسته و بی‌میل به درست کردنش. من هم خاکستر پخش شده و بی‌میل به جمع کردنش. همونجوری که هست، همونجوری که باید باشه. درستش همینه...

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عزیزم...

"آدم به اختیار خودش، قهرمان‌هایش را انتخاب نمی‌کند"...

۰۹ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی