بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۷۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

حال آن که...

مسئله، تنها توانایی شنیدن صدای بلبل‌ها از میان عرعر خرها نیست؛ مسئله توان دل بستن است. دل بستن بیشتر از صرفِ وجود داشتن و بودن، به مقدار مشخصی از قدرت و توان ایجاد بهبود وابسته است. و این قدرت، هم شامل کمیت و هم دربرگیرنده‌ی کیفیت است. چنان قدرتی که نظم موجود را به هم بزند، چیزهایی را زیر و زبر کند و تا حد امکان، هر چیزی را در جایی که سزاوار آن است، بنشاند. علاوه بر این‌ها، توان وعده دادن و ترسیم یک وضعیت موعود را نیز داشته باشد تا دل‌بستگان بتوانند با قدم‌هایی نسبت خود را با وضعیت موعود و نیز فاصله‌ی موجود تا موعود را درک کنند. در صورت بروز جرقه‌هایی از شکست، ناامید نشوند و وا ندهند و با انگیزه‌ای بسیار بیشتر از قبل برای برآورده‌ کردن خواسته‌های خود تلاش کنند. تمام این‌ها در فضایی رخ می‌دهد، ایمانی سنگ‌وار به توان تغییر داشته باشند و از طریق اصلاحات انجام‌شده، حرکت خود و گروه خود به سوی نقطه‌ی آرمانی موعود را احساس کنند. در غیر این صورت، هر چیزی، کوچک‌ترین‌ها حتی و مخصوصا، می‌توانند تبدیل به یک جرقه برای انفجار بزرگی از ناامیدی و شکست بشوند و به دلیل خشم انباشته در خود، نمی‌توانند به بهبود ختم شوند و محکوم به پسرفت هستند...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دومینووار...

این‌گونه شروع شد که روزها را قاطی کرد. نمی‌توانست تشخیص بدهد امروز چه روزی‌ست. دیروز و فردا را هم. بعد این گیجی، به کارها کشیده شد. چه می‌کرد؟ چه باید می‌کرد؟ چه کرده بود؟ و بعد از این‌ها، به صورت طبیعی آدم‌ها را نمی‌توانست بشناسد. او که در مقابلش عاجزانه نشسته بود، کیست؟ دوست یا دشمن؟ آشنا یا غریبه؟ برایش بی‌معنی شده بود. از پی آدم‌ها، اشیا و از پی اشیا ... همه چیز. همه چیز را از یاد برد. دیگر حتی من را نمی‌شناسد. دیگر حتی خودش را نمی‌شناسد. تمام این‌ها هم از همینجا شروع شد. خودش را نشناخت، ندانست؛ بعد روزها، کارها، آدم‌ها، اشیا، همه چیز...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بِیب...

چنگ و دندان‌های تیزی درآورده‌ای عزیزم اما این‌ها در من اثر ندارند؛ زوزه‌هایت را نگه دار برای کسانی که زیرخوابشان نبوده‌ای...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خب خدا رو شکر...

تا دقیقه‌ی هشتاد، هشت هیچ جلو بودم؛ گفت اگه نتونی دو رقمیم کنی، یعنی بازی بلد نیستی. نُه هیچ بردمش...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تا تمام شدن...

که سکوت؛ در خود، از خود، با خود حرف زدن...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

"اهل قلم"...

نمی‌دونم این صفحه‌ی "وبلاگ‌های برتر" جدیه یا شوخی...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

زنده باد!

Seni dünya gözüyle bir kez daha görmek isteyen biri varsa Buna şiir şahittir ben değilim.

اگر کسی مایل به دیدن تو با چشم دنیوی‌؛ شعر، شاهد که آن کس من نیستم...

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و جنگی...

گفته بودی هر مردی باید شخصیتی داشته باشد و آرمانی و عشقی بزرگ؛ بودی اگر، تمنایم قضاوت راندنی بود در زندگی و حکم دادنی بر درستی و غلطش. نیستی، نیستی و تذبذب و تردید، لحظه‌هایم را به صلابه می‌کشند...

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که نگردند و نگردی...

بعد این حس که یک گله اسب وحشی بدوی را تارانده‌اند رویت و تو، زیر یال و سم و ضربه، در تلاش برای بازگرداندن تناسب استخوان‌هایت به روزهای اول...

۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌مایگی حتی...

در آن شب سرد تاریک، دستش را گرفته بود سمت سیاهی بی‌انتها و گفته بود نگاه کن عزیزم، نگاه کن که از همین سیاهی، روشنایی ما را در بر خواهد گرفت. حالا که نیست، حالا که دستی بلند نمی‌شود به سوی سیاهی آسمان، می‌فهمم که در هم‌افزایی یائسگی و عقیمی ،تفاوتی نیست میان شب و روز و تاریکی و روشنایی و گرمای خورشید و خنکای ماه و پستی دره و بلندی قله. تنها کرم‌واره لولیدن در هم و در خاک و خیسی و خشکی و دیوانه‌ی زنجیری اسارت‌ها بودن و گریستن برای کودکان مرده‌زاد و آرزوهای دور و دراز و رویاهای به قتل رسیده با دستان خود...

۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی