این‌گونه شروع شد که روزها را قاطی کرد. نمی‌توانست تشخیص بدهد امروز چه روزی‌ست. دیروز و فردا را هم. بعد این گیجی، به کارها کشیده شد. چه می‌کرد؟ چه باید می‌کرد؟ چه کرده بود؟ و بعد از این‌ها، به صورت طبیعی آدم‌ها را نمی‌توانست بشناسد. او که در مقابلش عاجزانه نشسته بود، کیست؟ دوست یا دشمن؟ آشنا یا غریبه؟ برایش بی‌معنی شده بود. از پی آدم‌ها، اشیا و از پی اشیا ... همه چیز. همه چیز را از یاد برد. دیگر حتی من را نمی‌شناسد. دیگر حتی خودش را نمی‌شناسد. تمام این‌ها هم از همینجا شروع شد. خودش را نشناخت، ندانست؛ بعد روزها، کارها، آدم‌ها، اشیا، همه چیز...