در آن شب سرد تاریک، دستش را گرفته بود سمت سیاهی بی‌انتها و گفته بود نگاه کن عزیزم، نگاه کن که از همین سیاهی، روشنایی ما را در بر خواهد گرفت. حالا که نیست، حالا که دستی بلند نمی‌شود به سوی سیاهی آسمان، می‌فهمم که در هم‌افزایی یائسگی و عقیمی ،تفاوتی نیست میان شب و روز و تاریکی و روشنایی و گرمای خورشید و خنکای ماه و پستی دره و بلندی قله. تنها کرم‌واره لولیدن در هم و در خاک و خیسی و خشکی و دیوانه‌ی زنجیری اسارت‌ها بودن و گریستن برای کودکان مرده‌زاد و آرزوهای دور و دراز و رویاهای به قتل رسیده با دستان خود...