پنج سال این کلمات در من بودند، حمل کرده و نگفته بودم به هیچ‌کس، به هیچ‌کس. در نجوای آرامم در گوشت متوجه نشدی اهمیت این کلمات را و نگفتن و نگه داشتن و ندانستن هیچ‌کسش را. بی‌خبر از سنگینی شانه‌هایم در حمل این حروف و کلمات در تمام این سال‌ها. نمی‌توانی بدانی و نخواهی دانست پربارانی آن سال را. که خودم هم گاه و ناگاه از یاد می‌برم تمام آن هیجان ته‌نشین شده را. اما راحت شدم، راحت و سبک. مثل آدمی که وصیت‌نامه‌اش را نوشته باشد و فقط باید برود به آن زمین نشان‌کرده تا در "شبی عروس" خود برقصد. این گوش‌های محرمت، این لب‌های کم‌حرفم، بهترین آنچه را که می‌توانست به تو تقدیم کرد. می‌توانم راحت‌تر بمیرم حالا. می‌توانم راحت‌تر بمیرم. می‌توانم بمیرم...