بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۵۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

انجماد...

جمعه‌ها، جمجمه‌ها، جغجغه‌ها...

۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بهانه‌گیری...

در حین انجام حتی متوجه هم نمی‌‌شوی. ساعتی می‌گذرد و در رخوت، تصاویر تند و هیجانی جای خودش را می‌دهد به عینیات کند و واقعی. جزئیات مصیبت‌اند. بوی دهان. عرق. دندان‌های زرد. نافرمی تن. گوشت لَخت. برآمدگی‌های نالازم. موهای زاید. حتی شاید در آن لحظه حالتی دلخواه هم داشته باشند. از نظر تن ندادن تن به معیارهای متقلبانه‌ی زیبایی‌سنجی دیکته‌شده که هدفش یکسان کردن همه‌ی افراد است. اما بعد تمام‌‌شان بی‌معنی به نظر می‌رسد. رفته‌رفته صورتی ناخوشایند پیدا می‌کند. ساده است. راضی‌ات نمی‌کند دیگر. دل‌زده می‌شوی. چیز زیبایی نمی‌بینی. میل به دوری بیشتر از نزدیکی، جذاب می‌شود...

۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و باز نایستاده‌اند...

بفهم نفهم، شیفتگی و حیرانی نسبت به تبلور نبودن‌ها و نتوانستن‌ها و نکردن‌هایی که با تمام وجود به دنبالشان بوده‌ای و نشده‌ای و نتوانسته‌ای و نکرده‌ای، به هر دلیل و علت. ذره‌ذره تجمیع عقده‌هایی که در تبدیل به علاقه می‌انجامند. فهمیده‌تر از این‌ها که شق دومش را نگفته بفهمی. هرکس قهرمان‌های خودش را می‌پرود و بت‌های خودش را می‌تراشد. گستاخی. سرکشی. طغیان. عصیان. ترکیب‌‌های ایده‌آل کله‌شقی و دانش و جرأت. تمام مجانین. سرمستان. دیوانگان. رنجیرپاره‌کرده‌ها. چریک‌های بی‌وطن. دورافتاده‌ها. قدرندیده‌ها. رانده‌شدگان. زنده باد تمام انقلاب‌ها. زنده باد تمام سر باز زدن‌ها. زنده باد تمام زبان‌هایی که به رسواکردگی چرخیده‌اند...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

میزان...

که اگر نبود نوشتن، نمی‌توانستی قدم از قدم برداری در درون خود؛ این آغوش بی‌فاصله که به یادت می‌آورد، لذت نه در لذت بردن از درست‌کرده، که در درست کردن نفهته است...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

در آتش و آب...

نامه‌ها به مقصد رسید. اندوه پر کشید. ظل‌الله پایین آمد. نورالله بالا رفت. در میدان به هم آمیختند. مادرزاد. تن به آب تر شد. در اوج. رنگین‌کمان را ندیده، جان دادند...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

وداع خواهد گفت...

منِ منتظرِ آن روز موعود که وعده‌ و علتش در من مستور؛ شمشیری که از رقص در بالای سر بازنمی‌ایستد. روزها و نفس‌هایم در سرازیری آن شماره، بزرگ‌روزی که بعد از آن هیچ چیزی نخواهم داشت؛ حتی کلمه‌ای که در سهم خود به من، راضی‌ام کند و مشغولم. دیری که خود از دیر بودنش آگاه نیست و به دلیل ناآگاهی‌اش، اضطرابی هم در خود پیدا نمی‌کند و این من، منِ نفس‌‌نفس‌زنِ در تدارکِ سیاه‌لباسی برای سیاه‌روزی...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نسیانی ناسور...

فراموشی می‌شوم، در شب‌ها، شعرها، شراب‌ها...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۵۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نمی‌توانی گفت...

"آرام، آرام

از کوه اگر می‌گویی      

 آرام‌تر بگوی!

بار گریه‌ای بر شانه دارم..."


https://www.youtube.com/watch?v=UnVN1i19-0U

۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نیمه‌جان...

می‌بینی کلمنتاین؟ مدام با تحسین حافظه‌ام، به حال من غبطه می‌خورند. از خالی و رها بودن فکرم حرف می‌زنند که باعث پویایی ذهن می‌‌شود. آدم‌های مفلوک همیشه چیزی برای تمنا کردن و حسرت کشیدن پیدا می‌کنند و اگر نتوانند، برای خود می‌سازند چنین چیزهایی را. اما من با بدگمانی، به خواب‌هایی می‌روم که جزئیاتشان را به یاد نمی‌آورم. گذشته‌هایی که هرچه‌قدر هم دنبال تو می‌گردم، اثری از تو پیدا نمی‌کنم. روزهای دویدن است و شب‌های جان کندن. همه بی‌ثمر و بی‌حاصل. دروغ را یاد گرفته‌ای، نقاب زدن را بلد شده‌ای، بازی کردن را آموخته‌‌ای. تمام روز یک آدم که خنده تحویل می‌دهد و خود را از فکر و دغدغه، خالی می‌نمایاند. فکری هستم اگر و دیده نمی‌شود این فکری بودن در کشاکش لحظه‌ها، ترجیح می‌دهم بالا بیاورم همه چیز را. می‌توانی حدس بزنی میزان بد بودنِ یکی دیگر را زیستن و به او جان دادن و دمیدن و دیگران را به این آدم باوراندن. حالم از خودم، از تمام این دنیا، از تمام این کلمات به هم می‌خورد...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دلخوشم حداقل...

نگرانی‌ام از خام و نجویده، فرو دادن کتاب‌ها_بی‌هضم_ این‌گونه رفع می‌شود که طعم و مزه و ریزه‌کاری‌هایی را که دیگران درباره‌اش حرف می‌زنند، چشیده‌ام و اندیشیده‌ام. پس در این روزها، اندکی سرعت هضمم بالاتر رفته است. آن قدر که اختلاف میان بلع و هضم ناپدید شده است یا به حداقل رسیده است...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی