منِ منتظرِ آن روز موعود که وعده‌ و علتش در من مستور؛ شمشیری که از رقص در بالای سر بازنمی‌ایستد. روزها و نفس‌هایم در سرازیری آن شماره، بزرگ‌روزی که بعد از آن هیچ چیزی نخواهم داشت؛ حتی کلمه‌ای که در سهم خود به من، راضی‌ام کند و مشغولم. دیری که خود از دیر بودنش آگاه نیست و به دلیل ناآگاهی‌اش، اضطرابی هم در خود پیدا نمی‌کند و این من، منِ نفس‌‌نفس‌زنِ در تدارکِ سیاه‌لباسی برای سیاه‌روزی...