شانههای تو یادگاران خداینند...
آدمی خرج می کند؛ بهترین کلماتش را برای بدترین آدم ها و بدترین کلمات را برای بهترین هایش...
ای دریغ، ای دریغ که بعضی ها زودتر از طبیعتشان پیر می شوند...
قلعه هایی از یخ می سازند و برای آمدن باران دعا می کنند. کودکان، کودکان گمشده. همیشه. همه جا...
هزاران کلمه بر زبانت می آید، هزاران حرف می گویی و هزاران کلمه می نویسی اما آن حرفی را که می خواهی و دوست داری و باید بزنی... نه... نمی توانی، نمی توانی اش...
+ و ما سرگشته کلمات شده ایم به امید این که لابلایِ سکوتِ کلمه ها آن حرف ناگفته رو بگوییم...
نه کلمنتاین نه. من از پشیمون نشدن از کارهامون حرف نمی زنم. من میگم باید آدم جوری زندگی کنه که بعدا بتونه به انتخاب هاش افتخار کنه...
از همان لحظات که نزدیک است صدایت بلند شود که آخ کجایی...