بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۰۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

شبیه محکومی به تنهایی می‌ترسم...

می‌ترسم شمس. می‌ترسم از چهل سالگی‌ام. از این که در گرداب روزمرگی‌های آن روزهایم لحظه‌ای هم که شده یاد این روزهایم بیفتم و حسرت بخورم و کاری از دستانم برنیاید. که دیگر دیوانگی‌ای در کار نباشد. که دیگر فرصتی نباشد برای واگویه کردن بیت‌های عاشقانه در زیر لب. که دیگر از مرگ بدم بیاید. می‌ترسم که از مرگ بترسم روزی. که دیگر هیچ شور و شوقی در درون به تکاپو نیندازدم. می‌ترسم شمس. می ترسم از شب‌های بلند خبری نباشد. می‌ترسم خبری از ماه نداشته باشم. می‌ترسم خون در رگ هایم یخ بزند و پندار عشق که هست و نیست، که لمس می شود و نمی شود از میان رفته باشد. می‌ترسم آتشی که در سینه دارم خاموش شده باشد. می‌ترسم دیگر اززخمم، از حروف نامش، خون نچکد و جان نبخشد به خشکای تنم. آیا روزی در میان چهل سالگی ام باز هم از تنهایی لذت خواهم برد؟ آیا باز هم همنشین همیشگی گذشته خواهم بود؟ آیا آن روز از چنگال تیز خاطره و منقار متعفن یاد رنج خواهم کشید؟ آیا دغدغه ابدیت و دلشوره ملکوت را خواهم داشت؟ می‌ترسم شمس. می‌ترسم. می‌ترسم از روزهای نبودنت، از روزی که نباشی. می‌ترسم از روزی که تو هم نتوانی از درد زخم هایم کم کنی. می‌ترسم شمس. می‌ترسم از روزی که از خودم، از خود خودم، از تمام کارهایم، از دیوانگی ها و دوستی ها و بیهودگی ها متنفر بشوم. می‌ترسم که روزی پشیمانی پشت در اتاقم به انتظار بنشیند. آیا آن روز هم در کنارم خواهی بود؟ آیا آن روز هم همین گونه خواهیم بود؟ دیواری شانه‌‌ات را از سرم و چشمانت را چشمانم دور نخواهد کرد؟ می‌ترسم شمس. می‌ترسم. قسم به تمام کلماتم...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

فرشته‌ی بال شکسته...

آن چنان زیبا می بوسید که آدمی فکر میکرد خداوند او را فقط برای بوسیدن آفریده است...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ظلمی نابخشودنی...

بی حرکت ایستاده بود در کنارم و انگار لمس ستمی بود که بر حرمتِ تنش می‌رفت...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دهشتناک...

چه چیزها که آدمی می‌بیند و باور نمی‌کند. چه چیزها که نمی‌بیند و باور می‌کند...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آخ...

الزاما همیشه وقتی یک نفر می‌میرد و به زیر خاک می‌رود تنها خودش نیست که دفن می‌شود. با دنیایی بسیار بزرگ از رویاها و آرزوها و دیوانگی‌ها و بیهودگی‌ها و سوداها و تمناها و حسرت‌ها دفن می شود. چه چیزها که آدمی با خود به گور می‌برد...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

باید بگریی. باید بگرییم...

گفت همه‌ی رفته‌ها روزی برمی‌گردن و من با نگاه به آسمان به کسانی فکر کردم که رفته‌اند و هرگز برنگشته‌اند...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۰۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آره علیامخدره...

چشم‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند آقا و کلاهش را بر صاف می‌کند...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۰۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

gecmis...

kelebekti kalbim... bir zamanlar...
۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۵۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عمیق‌تر نفس می‌کشم...

من به تو گفتم چشمانت قبله‌گاهم هستند و تو نگاهت را از من دریغ کردی. ببین! من همچنان اینجایم. در معبدی که برای تو ساخته ام و  هنوز به ساختنش ادامه می‌دهم. معبدی که هر روز بزرگ‌تر ،زیباتر، باشکوه‌تر میشود و تو هرگز از درش نمی‌گذری تا بر درونش قدم بگذاری...

+ خواهمت پرستید. عمیق و تا ابد. تا ا ب د...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

زخم هزار تازیانه...

زخم قسمتی از تن تو شده است. شبیه قلبت. تمام قلبت زخم شده است. قلبت زخمت و زخمت قلبت شده است...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی