بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۰۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

و یاد چیست مگر ای آدم...

گاهی آدمی می‌ترسد که کتابی را دوباره بخواند، فیلمی را دوباره ببیند یا عکسی را دوباره از جیب مخفی کیفش بیرون بیاورد. گاهی آدمی حتی می‌ترسد که از جایی دوباره عبور کند یا به بعضی از وسایل دست بزند چون یادی که با این دوبارگی در انسان زنده می شود دردناک و جانکاه است. دردناک و جانکاه...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تو بگو شمس...

در روزگاری که کینه‌ها به کنایه‌ها تبدیل می‌شوند و مردان زنانشان را شبیه فاحشه‌ای بر سر هر کوی و برزن به فروش می گذارند  و لباس می‌پوشانند و مفاهیمی شبیه شرف و احترام لگدمال می‌شوند و به قول های داده شده عمل نمی شود ما چرا زنده‌ایم؟ ما هنوز چرا می‌خواهیم ادامه بدهیم؟ ما چرا نمی‌میریم شمس؟...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آه از دعای من و چشم تو...

و دعایی را که برای تو در دوردست‌ها در زیر لب نجوا می‌کنم نمی بینی، نمی‌شنوی، نمی‌فهمی، نمی‌چشی...
۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آغوش تاریک تو...

من حتی می‌گویم برزخ آغوشِ توست...
۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هیچ، هیچِ باشکوه...

و فراموش نکن که دستانم قبل از تو چه قدر سرد بودند و این که بعد از تو هیچ کس به آن‌ها فرصت گرم شدن نداد...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خواهم آلود...

من اما فلاکتِ ارتکاب داشتم...

+ و مصیبتِ ابتلا...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عجز...

آدمی تسلیم می‌شود. در مقابل سرنوشتی که از پذیرفتنش سر باز زده. در برابر حرفی که روزی انکارش کرده. در میان دستان کسی که روزی دوستش نمی‌داشته است...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حتا دیوانه ترین ها...

عصاره‌یِ  زیباییِ لیلاهایِ تمامِ اعصار را با خود داشت. آوارگیِ تمامِ مجانینِ تاریخ بر دوش هایم سنگینی می ‌کردند

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عیسا زخم هایت در چه حالند؟...

و این روزها کابوسی رهایم نمی کند؛ از بلندی بالا می روم، به سختی. به اوج می رسم. سیاهی همه جا را در خود محو کرده است. به پایین نگاه می کنم. تمام عزیزانم در پایین هستند اما هیچ کدام نگاه نمی کند، هیچ کدام نمی بیند مرا. می‌افتم عیسا. از آن بالا می‌افتم. این کابوس، این کابوس تنها چیزی‌ست که برایم به یادگار گذاشته‌ای عیسا؟

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۱۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خیال بی رنگی...

نامم را صدا بزن. صدا بزن تا گمانِ فراموشی گمم نکند در دالانِ زمان...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر
زوربای بازرگانی