امروز را روز کلنجار می‌نامم. از صبح داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که محال است، اصلاً نمی‌شود، هر طور هم که باشد نمی‌شود آدم در این همه عمر فقط در حضیض و قعر و فرش و ته دره سیر کرده باشد، لابد من هم اوجی داشته‌ام و عرشی و تمام روزهای پس از آن اتلاف بوده. سرانجام این کلنجار خفت‌بار که حتماً در زندگی‌ام اوجی داشته‌ام در نامنتظرترین لحظه بر من روشن شد و لبخندی بر صورتم نشاند: دوران آموزشی، بازگشت از اردویی که درست پنجاه‌وچهار ساعت طول کشید، در تمام مدت پوتین‌هایم را هم از پایم درنیاورده‌ام، زار و نزار، خسته و کوفته، دیوانه از خشم شب و هیاهو و دستشویی سیار که به خوابگاه برمی‌گردیم همه چیز را می‌کنم و درمی‌آورم: اورکت، پیراهن، زیرپیراهن، پوتین، شلوار، زیرشلوار، نه، شرت را نگه می‌دارم، همان شرت قهوه‌ای هفت خال‌خالی. همین‌طور شرت به پا خودم را می‌اندازم روی تخت، دیگر سربازها که می‌گذرند، می‌خندند و به دیگران اشاره می‌کنند و خوشمزه‌بازی درمی‌آورند اما من که همان‌طور با خیال راحت به پشت دراز کشیده‌ام و دست‌هایم را زیر سر گذاشته‌ام و به کف تخت بالا چشم دوخته‌ام در بند هیچ یک نیستم: دارم از آسودگی بعد از خستگی پنجاه‌وچهار ساعت نکبت لذت می‌برم، نگاه‌ها، خنده‌ها، حرف‌ها به تخمم نیست، در آن لحظه هیچ چیز به تخمم نیست جز همین دراز کشیدن لخت و تن دادن به گذشت خستگی، با جهان بیرون ارتباطی ندارم، مسئولیتی ندارم، فکر و ذکری ندارم، یک جور راحتی کودکانه که آدم‌ها گاهی دوست دارند به آن بازگردند. اما بین خودمان بماند، اوجت هم چندان اوجی نبوده. هرچند گزینه‌های دیگری هم در آن دوران داری: جواب رندانه به جانشین پادگان سر تربیت‌بدنی، لحظه‌ای که با یکی از کادری‌ها در کوخان یکی به کردی و به درجه‌ات کوبیدی، یا حتی ایستادن شل و ولت با دمپایی و دست در جیب مقابل جانشین فرمانده انتظامی که داشت کفر کادرهای‌های مفتخور را درمی‌آورد، یا بعدها که بی‌تأمل نه آوردی و کلیدها را گذاشتی روی میز. نه کلمنتاین، همان اولی بهتر است، هیچ یک از این‌ها نه آن خستگی را دارند و نه آسودگی بعدش را، درازکشیده به پشت‌، بوی تن، غرق عرق،  دست‌ها زیر سر، خام، بی‌خبر، در انتظار روزهای بهتر...