من تو را در بلند قصه، در عمق غصه آن چنان زیستم که ابراهیم آتش را...
چیزی به چشمش می کشید؛ تو گمان می کردی مداد رنگی خودش اما می گفت سرمه...
اگر مرا پرسیدند، بگو باران گرفته بود...