دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم...