دستانم را گرفت و مرا به سرزمین سبز ابدیت برد. سرزمینی که در آن نه آیینه ای زنگار می بست و نه آهی به اشکی ختم می شد. لاله هایش سرخ و شقایق هایش بی زخم و مجنون هایش عاقل و لیلاهایش دل رحم و عشق هایش باوفا بودند. تمام پنجره هایش رو به ایوانی از رنگین کمان باز می شدند و او هر لحظه  سبدی تازه از گل های رنگارنگ لبخندش را هدیه می داد. عاشقان دخیل به تاک می بستند و نگاهش پ از غوغای خوش رهایی بود. و من در همان جا، در مقابل همان پروانه ی خیس، کنار آن آهوی سرمه از خون پلنگ به چشم کشیده قسم خوردم که دوستش خواهم داشت...