روزی غباری خواهم شد و در گورستان های کهن به مصاحبت با روح عریان مردگان مشغول خواهم شد. روزی تیشه ای خواهم شد و در دستان فرهاد، با کتیبه ها فراق را به بلندترین فریاد صدا خواهم زد. روزی به سان آیینه ای سرگردان، بادی خسته، پرستویی زخمی، وداعی اشک انگیز، خورشیدی تاریک، ماهی مه گرفته، ابری بغض آلود، بتی شکسته در بیراهه های وصال به بن بست پاییز گرفتار خواهم آمد. حالا تمام فانوس ها بی نور، تمام سیگارها بی دود، تمام گل ها بی بو، تمام کودکان گریان و تمام دارها پابرجا و تمام مادران چشم به راهند. حالا دیگر می دانم که همیشه تقویم زندگیم بر روی پاییز خواهد ایستاد و بادها بوی خزانی نو را به نزد عزیزانم خواهند برد. حالا مغموم تر از همیشه، چون آهویی سرگردان در واحه یا چون خرسی وحشی در بیشه روزهای مرگم را می شمارم. حالا هر صبح خاکستر روحم را جمع می کنم و هر شب ویران تر و پریشان تر از قبل آن ها را می بینم. چون خدایی خسته از بندگانش، در تنهایی، برای تنهایی خودم لیوانی پر می کنم و به ملاقات گل های پیراهنت فکر می کنم. شمع دانی ها برایم غزل می خوانند. درختان رنگ گذشته را در دل بیدار می کنند. تمام گذشته ام نفرین است. عشق نفرین است. تنهایی نفرین است. سیگار نفرین است. تو هیچ وقت زورت به خدا نخواهد رسید. تو هیچ وقت نخواهی توانست تنهایی را شکست بدهی. تو محکوم به تنهایی هستی. تو لعن ابدی معشوق را به جان خریده ای. این زندگی یک تکه گوه است که در ظرفی از طلا و الماس به ما پیشکش می کنند.