دلم واسه خودم تنگ شده. برای خودی که دیگه نیست و میدونم که رفتن به دنبالش ،به پیدا کردنش ختم نمیشه. میشنوه. اخم می کنه. دستش رو میذاره زیر چونم. سرمو میده بالا. بین اون همه آدم، بی واهمه. بین لبامون فاصله ای نیست. میگه دل نازک شدی پسر. مهربون شدی. تو که خودت می گفتی آدما عوض می شن. تو که خودت می گفتی ما گذشته رو بیش تر دوست داریم چون بدیاش از یادمون رفته. خیلی فاجعس که آدم رو با حرفای خودش عذاب بدی. انگار تپانچه ای که خودت پرش کردی رو بگیرن سمت خودت...