میگم ازت می ترسم. از حرفه ای بودنت. از این که نمی دونم آدم چندمی هستم که وارد زندگیت شده و توو اینجا روبروت نشسته و باهات حرف زده. از این بلد بودنِ آزار دهندت. گاهی دلم می خواد ازت دور شم، یه دل سیر نگات کنم و بگم خداحافظ. میگه نترس. من هیچ چیز برای ترسیدن تو ندارم. فقط دوستم داشته باش و ادامه بده. اون وقت همه ترسا دور میشن به جای تو. فقط من و تو می مونیم. میگم کاش به همین آسونی بود. به همین آسونی گفتن ولی آدم دوست داشتناش رو وسط ترساش فراموش می کنه...