آن شانه هایی که روزی بر رویشان گریسته ایم، آن دستانی که روزی لیوان ها را با آنان بلند می کردیم و آن لب هایی که روزی بوسه به بوسه می شکفتند اکنون در پشت سر، در جایی زشت به نام گذشته و در جایی که دیگر دست ما به آنان نمی رسد جان داده اند و تمام شده اند. و ما اکنون، با وقار یک شکست خورده و متانت یک پیروز به سوی شانه ها و دست ها و لب های جدید می رویم و می دویم. در جایی غیر از کنار هم رنج داده شده و نفس می کشیم. به خواب رفته و بیدار می شویم. زمان ما را در خود هضم می کند و از ما برده ای مطیع می سازد و حتی دیگر به ما مجال به یاد آوردن همدیگر را هم نمی دهد...