یک موقعی می‌روی؛ با فکر این که از جایت می‌روی. از خودت می‌روی. اما در اصل از زمان می‌روی و انتظار داری بعدتر که برمی‌گردی همه چیز سر جای خودش باشد و فقط تو رفته باشی. فکر می‌کنی ماجراها، دست‌نخورده، منتظرت می‌مانند. اما وقتی که برگردی... فقط رد کمرنگی از آشنایی مانده و باقی چیزهایی که بودن تغییر یافته‌شان از نبودن‌شان، غمگین‌کننده‌‌تر بود. تنها چند آشنا و عده ای غریبه...