از هفته‌ی پیش شروع کردم به تماشای فیلم‌های پازولینی. احتمالا از عجیب‌ترین آدم‌هایی که تا به حال پا بر روی زمین گذاشته است؛ همراه با یکی از فجیع‌ترین مرگ‌های تمام تاریخ و هم پربارترین زندگی‌ها. شاعر، فیلم‌نامه نویس، نظریه پرداز، نویسنده و کارگردانی که عقاید مارکسیستی داشته و دشمنی آمیخته به نفرتش با بوژوازی را که نشأت گرفته از دوران کودکی آمیخته به فقرش بوده در فیلمهایش بازتاب داده است. همجنسگرایی که از پنهان کردنش ابایی نداشت و عجیب است که چنین انسانی توانسته است بهترین فیلم را درباره عیسا مسیح(ع) بسازد. شاید اگر لویی فردینان سلین می‌خواست فیلم بسازد مسیر چندان متفاوتی با پازولینی طی نمی‌کرد. فقر، تن‌فروشی، اجبار، سرکوب، ضدیت با کلیسا چیزهایی هستند که به وفور می‌توان در فیلم‌های پازولینی دید.

از اولین آن‌ها که با Accattone" شروع می‌شود و با "Salo, or the 120 Days of Sodom" در اوج شکوه به اتمام می‌رسد. انعکاسی از دوران کودکی و نوجوانی پازولینی. فقر. روسپی‌گری. ولگردی. استفاده از نابازیگران که بعضی از آن‌ها همیشه در فیلم‌های بعدی او حضور خواهند داشت. فیلمی که با کشته شدن قدیس وار نقش اول بر اثر تصادف و با گفتن " حالا خوب شدم" به پایان می‌رسد. نمای کمال‌یافته‌تری از همین پایانبندی در فیلم دومش "Mamma Roma" هم تکرار می‌شود. با چشمان بهت‌زده‌ی مادری که خبردار از مرگ پسر جوانش می‌شود و چیزی که انسان را آزار می‌دهد علاقه‌ی بیش از حد پازولینی به مادر خویش است؛ تنها زنی که دوستش داشته است. 

در 1964 او سراغ انجیل می‌رود. اثری که یک شاهکار مطلق است. "The Gospel According to St. Matthew" نه به بیهودگی "مصائب مسیح" مل گیبسون پر از زخم و آزار مسیح است و نه همانند نمونه‌های اسلامی‌اش پر از اعجاز. یا مسیحی روبه‌رو هستیم که انسانی‌ست عادی. فارغ از قداست و اعجاز اما رسولی دارای پیام و وظیفه‌ای برای ابلاغ این پیام. همین نگاه رسالت‌وار به مقوله پیامبری‌ست که باعث می‌شود یک همجنسگرای مارکسیست بهترین فیلم درباره عیسا(ع) را بسازد.

در 1967 "Oedipus Rex" بر اساس نمانیشنامه‌ای باستانی از سوفوکل ساخته می‌شود. اثری که هم تاثیرپذیری زیاد پازولینی از فروید را نشان می‌دهد وهم گریزی‌ست به علاقه‌ی پسر به مادر. برای من بهترین فیلم پازولینی همین فیلم بود. پازولینی با فلاش‌بکی طولانی در آغاز داستان به دوران بدویت بشر می‌رود و با اقتباسی موفق داستان اودیپ را روایت می‌کند و در پایان و با نشان دادن چشمان کور‌شده‌ی نوزاد آغاز داستان_ که پدری فاشیست دارد- می‌گوید که فاشیسم کثافت است. بشر طی بیش از دو هزار سال راه زیادی را طی نکرده است و هم‌چنان امیال انسانی توسط سایر افراد و نهادها سرکوب می‌شود. 

در 1968 پازولینی این‌ بار با "Theorem" وجه مارکسیستی خویش را پررنگ‌تر می‌کند. بورژوازی برای هیچ‌کس خوشبختی نخواهد آورد و در مرحله‌ی اول برای افراد قدرتمند درجه یک وفادار به خویش. داستان خانواده‌ای کارخانه‌دار که با ورود جوان زیبا و عجیبی به پوچ بودن وجود و هستی خویش پی خواهند برد و دست به کارهای محیرالعقول خواهند زد. پدر خانواده به عنوان ستون اصلی و اولین فرد منسوب به بورژوازی آواره‌ی کوه و بیابان خواهد شد و حتا خدمتکار خانه هم از این برخورد با واقعیت وجودی خویش گریزی نخواهد داشت. هرچند بعدتر با توبه و عزلت و انزوا، تا مقام قدیسی بالا خواهد رفت.

در 1969 "Porcile"با دو داستان موازی و مکمل یکدیگر ساخته می‌شود. دو داستانی که هم زوال جهان مدرن زیر چکمه‌های بورژوازی و هم نابودی بشر به دست خویش در سایهی مصرف‌گرایی را نشان می‌دهد. رفتار انسان کنونی بی‌شباهت به قبیله‌های اولیه‌ی آدم‌خوار نیست. بشری که فقط مصرف و مصرف کردن را بلد است و حتا هنگام مواجهه با مرگ نیز به سان قبایل اولیه، از این کار پشیمان نمی‌شود. در داستان دوم همکاری دو کارخانه‌دار که یکی قبلا در آلمانِ نازی مقام بالایی داشته و حالا به کمک جراحی پلاستیک درصدد پوشاندن این لکه‌ی سیاه است و فردی مقابل او که پسرش علاقه‌ به برقراری رابطه‌ی جنسی با خوک‌ها دارد. هیچ چیز مهم‌تر از سرمایه و تجارت و پول نیست. پس ما رازهای همدیگر را نگه می‌داریم تا بتوانیم با یکدیگر همکاری کنیم. زنده باد پول. زنده باد بت انسان مدرن معاصر. در ادامه "Medea" را هم می‌سازد که تبدیل می‌شود به کم‌دیالوگ‌ترین فیلمش. چشم‌نواز اما بد. همین کم حرف بودن فیلم به جریان داستان آسیب می‌رساند و باعث گیجی تماشاگر می‌شود.

در 1971 "
Il Decameron"را به عنوان آغازگر سه‌گانه‌ی "زندگی" می‌سازد. در ادامه "The canterbury tales" و "A Thousand and One Nights (Arabian Nights)" به عنوان مکمل دکامرون ساخته ‌می‌شوند. فیلم‌هایی مملو از حمله به کلیسا و فاشیسم. با داستان‌هایی کم و بیش هجوآمیز که به طور مستقیم کلیسا را نشانه می‌گیرند. از راهبه‌هایی که با ورود فرد به ظاهر کر و لالی شروع به برقراری رابطه‌ی جنسی با او می‌کنند تا کشیشی که برای لمس زنی شروع به دروغ گفتن درباره‌ی توانایی خارق‌العاده خود می‌کند و حتا برخورد دوگانه نسبت به همجنس‌گرایانی که اگر پول داشته باشند آزاد می‌شوند وگرنه سوزانده خواهند شد. هر سه فیلم به طرز چشم‌گیری دارای عریانی کامل هستند اما پازولینی با استادی تمام، این صحنه‌ها را نه در جهت تحریک بیننده که در جهت عکس آن برای تحریک زدایی از بیننده و اعتراض به رشد زیاد صحنه‌های مربوط به عریانی و سکس در جریان سینمای آن روزی فیلم‌برداری کرده است. 

در 1975 پازولینی باشکوه‌ترین اثر خود را می‌سازد. " Salo, or the 120 Days of Sodom" تند و تیزترین و صریح‌ترین اثر که به کلیسا و دولت مدنی و فاشیسم حمله می‌کند. تجاوز، قتل، سکس و جنون آدمی بدون هیچ سانسوری در مقابل چشمان بیننده قرار دارد. فیلمی که ناچاری و برده بودن انسان‌ها را فریاد می‌زند. که چگونه بدترین کارها هم به مرور زمان شروع به عادی شدن می‌کنند. که چگونه در سایه استبداد انسان‌ها بزدل و ترسو و توسری‌خور به جای مقابله با ظالم اصلی شروع به خیانت کردن به یکدیگر و دیگر بردگان می‌کنند. به سان سگی با امید ‌استخوانی بیش‌تر. 

سه هفته پس از اکران این فیلم، قتل فجیع وی رخ داد. مرگی که فالاچی برایش این‌گونه مرثیه نوشت: تو انسان نبودی! پیر پائولو پازولینی! نوری بودی که می‌خواستی خاموشت کنند...