"از روزگار رفته؛ چهره به چهره با ابراهیم گلستان" را خوندم و چه عقایدی.  چه بینشی. چه دیدی. چه دید وسیعی. به معنای واقعی، نمیتونستم زمینش بذارم تا لحظه‌ای که تموم کردم. صراحت لهجه، دانش فوق‌العاده، حضور حافظه و استادی گلستان چه در زمینه‌ی فیلم و کتاب، آدم را به تعجب وامی‌دارد. چیزی که به من معنای زنده بودن و زندگی کردن را می‌دهد، همین کودکانه ذوق کردن از چیزی است که در مقابلم قرار دارد و انگار کلمه نخوانده‌ای؛ لیوان به لیوان الکل را خالی کرده‌ای در دهانت که بتوانی مست کنی و مست بشوی. چاپ اول کتاب برای سال 1394 است و گلستانِ متولد 1301، اکنون 98 سال دارد. امیدوارم سالیان سال زنده باشد و دقیقا به همین شوق و ذوق...

"آگاهی است که زنده بودن انسان است و انسان بودن است که باید خواست، که باید شد، که باید بود، که باید داشت و باید بهش چسبید. و زندگانی و زنده بودن است که باید شناخت و ابعادش را وسیع‌تر کرد. این برای زنده بودن و فرصت زدن نبض و گردش خون را غنیمت شمرن و به مصرف درست رسانیدن. مصرف درست را از شناختن نفس زندگی، با سناختن نفس زندگی است که باید شناخت. از این شناخت تدریجی مرتب است که انسان شده است انسان در حالِ عالی متعالی، بالانشین بالارونده سوی آگاهی. و این، همین، وسیع‌تر کردن ابعاد زندگی است که میراث انسان و انسان بودن است تا امروز، در امروز."

از پاسخ گلستان به سوال آخر درباره مرگ...